کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🔥 پاPart436 436
#Part436

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

منتظرم لبریز بشه صبرت ... سخته برات زنت بشم ؟
اخم میکنه . عقب میبره تا پشتم دیوار رو حس کنم و زل می زنه به چشمام : از اتاق برو بیرون یاس ... بذار دست نخورده بمونی ...
ـ نمی خوام ... نمی خوام دست نخورده بمونم ... نذار حسرتت رو با خودم تا قیامت ببرم ...
دستام و بلند می کنم و دکمه ی اوله پیراهنش رو باز می کنم و می گم : دوست دارم بی تابم باشی ... ( بغضم رو قورت می دم ) ولی نیستی ...
دکمه ی دومش رو باز می کنم که می گه : اونقدر بیتابتم که هرچقدرم دور باشم ازت باز تب می کنم ... می دونم که فهمیدی ... خط ننداز رو اعصابم نگو بی حسم بهت ...
پیشونیم رو به سینه ش تکیه میرم و میگم : بذار حس کنم ماله توام ...
***********
ته سیگارای کف پارکت اتاق به سی تا میرسه . ته به ته سیگارا رو روشن میکنه . کلافه بودنش و عصبی بودنش رو حس می کنم . لبه ی تخت نشسته و من سرم رو روی زانوش گذاشتم و اشکام از گونه م سر میخوره و شلوارش رو خیس میکنه .
از اتفاقی Ú©Ù‡ افتاده پشیمونه Ùˆ میدونم Ú©ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part436

🔥 پاPart435 435
#Part435

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

اوایل جونت رو نجات می دادم چون خودمو مسئول وارد کردنت به این بازیه بین سگ و شغال می دونستم و بعد از اونم نمی شد ، نمی تونستم ببینم آسیب می بینی . محمد رو گذاشته بودم مراقبت باشه ... سروان بیژن کلاته ! خواهرزاده مادرم ... من دورگه ی ایرانی ایتالیایی ام ! اون هتل هم ارث مادرم برای من بود که به نام بیژن زده بود تا وقتی به ایران اومدم به نام من بزنه ...
سرم گیج میره و به دیوار پشت سرم تکیه میدم . سر می خورم و روی زمین میشینم . سردم میشه و حس میکنم فشارم جا به جا شده ... شاهرخ بی رحم شده و باز ادامه میده :
ـ نمی خوام توهم توی بغلم جون بدی .... تا قبل از اومدنت می خواستم آتریاد رو گیر بندازم و فرار کنم ... اما حالا می خوام بمونم و تقاص هر گندی که زدم رو پس بدم . تمام اموالم مصادره شده . صدور حکم هم می مونه برای بعد از معامله ی فردا ... نمی ذارم زندگیت روپای من حروم کنی .... تو حق داری خوشبخت باشی . وکیلم مابقی حرف ها رو بهت می زنه و تو باید ... باید گوش کنی ، خب ؟
جواب نمیدم Ùˆ بی رمق از جا بلند میشم . به سمت در میرم Ú©Ù‡ ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part435

🔥 پاPart434 434
#Part434

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

Ù€ سرش روی زانوم بود وقتی از گردنش خون فواره Ù…ÛŒ زد . بعضی شب ها صدای خرخره حنجره Ø´ وقتی Ù…ÛŒ خواست برای اخرین بار باهام حرف بزنه ذره ذره ÛŒ جونم رو Ù…ÛŒ گیره ... دقیقا غروب همون روزی Ú©Ù‡ ازم خواسته بود توی سرمای زمستون وقتی بر Ù…ÛŒ گردم خونه براش بستنی شاه توتی بگیرم ØŒ مادرم بدرقه Ù… کرده بود Ùˆ پدرم گفته بود شب ØŒ سر فوتبالی Ú©Ù‡ پخش Ù…ÛŒ شد باهاش شرط ببندم ØŒ برادرم سر اینکه فردا باید به دانشگاهش سر بزنم تا دختر مورد علاقه Ø´ رو ببینم باهام قرار گذاشته بود .... نمی دونستن پسر خانواده یه قاتله پست فطرته Ùˆ جون گرفتن براش مثل آب خوردنه ØŒ اینم نمی دونستن اسم دنیل Ú©Ù‡ بپیچه محاله لرز نندازه بدنه تبهکارای اون شهری Ú©Ù‡ زندگی Ù…ÛŒ کردیم . اون روز از خونه رفتم تا یه خانواده ای Ú©Ù‡ قرار بود پدرشون شهادت بده Ú©Ù‡ من کارگر اسکله رو کشتم نابود کنم تا حساب کار دستش بیاد Ùˆ از ترس جون خودش هم Ú©Ù‡ شده کنار بکشه ... رفتم Ùˆ وقتی برگشتم ØŒ آتریاد اومده بود Ùˆ خانواده Ù… رو قتل عام کرده بود فقط به جرم اینکه من پسرشون بودم ... برادرم توی شهر دیگه ای درس Ù…ÛŒ خوند Ùˆ برای اینکه قاطی ماجرا نباشه از بودنش حرفی نزده بودم اصلا . قاتلایی رو Ú©Ù‡ فرستاده بودن اشتباهی به جای من برادرم رو کشته Ùˆ توی اتاقش آتیشش زدن چون آتریاد گفته بود دنیل اگه زنده بمونه باید خودش رو مُرده فرض کنه Ùˆ کاملا درست گفته بÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part434

🔥 پاPart433 433
#Part433

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

نفس نفس می زنم و چند دقیقه ای هست که هر دو با نگاه کردن به هم رفع دلتنگی میکنیم . جلو میاد و مقابلم می ایسته . انتظار داشتم بیرونم کنه یا پرخاش کنه . اما با دستش بازوی راستم رو میگیره . به سمت آغوش مردونه ش هولم میده . سرم روی سینه ش جا میگیره . چونه ش رو روی سرم میذاره . با دست دیگه ش در اتاق رو میبنده .
ـ خیلی قبل تر منتظرت بودم ، شاید همون دو روز پیش ...
بوی ادکلن تلخش با سیگار همیشگی قاطی شده ... سرم رو بلند می کنم و زل می زنم به چشماش که امشب یه رنگ خاصه . یه دلتنگی بی انتها مردمک هزار رنگش رو پر کرده و میگم : من نیام توام نباید بیای ؟؟ من نگم تو نباید بگی دلت برام تنگ شده ؟ ...
لبخند غمگینی میزنه که با چهره ی تخسش کاملا مخالفه و میگه : من مگه دلم تنگ شده ؟؟؟
مشتی روی سینه ش می کوبم و میگم : نشده ؟
ـ فکر نکنم ... فقط دسته کم دو سه باری مُرده و زنده شده ...
کف دستش رو روی گونه م میذاره و میگه : نمی گی اگه طاقتم تموم بشه چقدر خطرناک می شم ؟
لبخند خجالت زده ای Ù…ÛŒ زÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part433

🔥 پاPart432 432
#Part432

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

شهباز و توحید هم از در میان و هر کدام روی یه صندلی میشینه . اونا هم گرفته هستن و من میدونم لحظه های خوشی انتظارمون رو نمیکشه .
ناخود آگاه به سمت چهارچوب در برمیگردم و منتظرم شاهرخم وارد بشه . اما خبری نیست ...
توحید به سمت مهتاب برمیگرده و میگه : کافیه دیگه ... نابود می شی اینطوری !
توحید خیره به مهتاب نگاه میکنه و من نمیدونم چرا فکر می کنم نامزد برادرم بدجور تو دل توحید جا باز کرده ؟ ماگ رو به لبم نزدیک میکنم و جرعه ای چای می خورم تا بغضمم پایین بره . شهباز نگام میکنه : حالش خوب نیست ...
سوالی نگاش میکنم که میگه : ساعت چهار صبح باید بره . خوب نیست و لازمه که بری ببینیش . تو خودت می دونی اون ادمه پا پیش گذاشتن برای آشتی نیست و از اول که بله دادی هم می دونستی ...
توحید ـ الان وقت قهر کردن نیست ، شاید اگه بره دیگه نبینیش ...
اشک چشمام رو تار میکنه . چونه م به لرزه میفته و چای کوفتم میشه . قند مزه ی زهر میده و من قلبم توی دهنم میکوبه و حتی فکر به نبودن شاهرخ کLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part432

🔥 پاPart431 431
#Part431

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

سر جام میشینم و به تاج تخت تکیه میدم . زندگی به قسمت سختش رسیده ... حتی سخت تر از مترو رفتنم و بی پول بودنم ... خیلی سخت تر از مشکلاتی که تا به امروز با اون دست و پنجه نرم کردم و حس میکنم از دست دادن شاهرخ میتونه اخرین ضربه ای باشه که این تقدیر لعنتی برام در نظر گرفته ... ضربه ای که زندگیم رو فلج میکنه . شاهرخ خودش عمق این وابستگی رو میدونه . من خودمم میدونم . مثل اینکه حالا وقت ترکیدن حبابیه که خودم اونو باد کردم !!!
چشمام درد میکنه . دو روز از بدترین روزای عمرم رو گذروندم و روز بدتری هم توی راهه . دعا می کنم که دو روز دیگه هیچوقت نیاد و زندگی از همین جا متوقف شه و من میدونم که کسی به اندازه ی من نمیتونه شاهرخ رو همینطور که هست دوست داشته باشه ... با اخم و تشر و عصبانی بودنه دم به دقیقه ای که همیشه همراشه و این مسئله س که منو متفاوت میکنه ، شاهرخ تفاوتم رو با بقیه درک کرده و من می فهمم که دوسLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part431

🔥 پاPart430 430
#Part430

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

رو تا ساعد بالا زده... من زنه این مرده رو به رویی ام که از خوشتیپی و جذابیت مرز نداره و من با این ظاهرم چقدر بچه به نظر میام ... چیزی نمیگم و فقط نگاش می کنم ... از بالا تا پایین اسکنم می کنه ... حتی لبه ی پتویی که دستمه و مابقیش روی پارکت ها مونده ... می فهمه داغونم ... با صدای بغضی که گریه و اشک توش موج می زنه می گم : قهرما ... ولی حالم بده ... قهرم ... ولی ... ولی امشب رام بده ...
تند جلو میاد و بغلم میگیره ... تنگ بغلم می کنه ... دوست دارم همین جا خفه شم . شاهرخ اجازه ی بیرون اومدن از بغلش رو نمیده و دست زیر زانوم میذاره و بلندم میکنه .. منو روی تختش می ذاره و من مچاله میشم ... اشکام از شقیقه م پایین می ریزه که با سر انگشت موهای ریخته شده توی صورتم رو کنار می زنه و می گه : قهر نباش ...
دستوری نیست ... ملایم تر از همیشه س .. هق هق می کنم که بی صبر کنارم دراز می کشه و بازوم رو می گیره ... منو میکشه سمته خودش و به نظرم بازوش می تونه حجمه عظیمی از دل شکستگیم رو درمون کنه ... بلند گریه می کنم و شاهرخ همه ی مدت موهام رو نوازش می کنه و روی سرم بوسه های ریز می زنه ... لعنتی منو نمی خواد ولی داره خمارم میکنه به بودنش ... من این اعتیاد رو تا سر حد مرگ دوست دارم ...
آروم میشم و حالا فقط هق هقای ریزم مونده که میگه : من نمی خواستم بشکنی ...
ـ نرو .. باش ؟
بچÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part430

🔥 پاPart429 429
#Part429

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

می دونی بدبخت کیه ؟؟؟ ... بدبخت منه بیشعورم که هنوز تو رو دوست دارم و الان از دست خودم عصبانی ام که ناراحتت کردم که چرا می خوام برای بودنم توی زندگیت مجبورت کنم ؟ ... این اگه بدبخت بودن نیست پس چیه ؟...
آروم میگه : یاسی ...
گوش نمیدم و از اتاق بیرون میرم . در اتاق رو به رویی که بعد از عقد محل استراحت من اونجا بود رو باز میکنم و داخل میرم . به دیوار کنار در تکیه میدم . سُر می خورم و روی پاهام نشسته و مچاله میشم . پیشونیم رو روی زانوهام میذارم و گریه رو از سَر می گیرم ... تصور نبودن شاهرخ اذیتم میکنه ...
خسته م چشام گرمه خواب میشه ... خواب که نه ، بیهوش می شم و حدس می زنم بابت مسکن های ریز و درشتی باشه که سمیه وقتی اتاقه مهتاب بودم برام آورده بود . خواب می رم و یاسین جلومه ... روبه رومه ... دست دراز می کنه ... می رم سمتش ... دوس دارم دستشو بگیرم و تا ابد با هم باشیم .. نه اون کسی رو داره و نه من ... چقدر بیچاره بودیم .. می خوام لبخند بزنم اما اشک میاد از چشمام ... لعنتیا همیشه وقت نشناسی می کنن ... یه قدم که جلو می رم حس می کنم گردنش خط افتاده ... خون میاد ... خون نمیاد ، می پاشه مثه همون مردکه مزخرفه خونه ی همایون .. تو خواب همه چی یادم میاد ... تب میکنم ، یخ می کنLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part429

🔥 پاPart428 428
#Part428

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

دهنم باز مونده ... نگاش میکنم . خونسرد حرف میزنه . کاملا جدیه . ترس بَرَم میداره . چونه م می لرزه از شدت بغضی که با هرکلمه ای که از دهن شاهرخ خارج میشه بزرگتر میشه .
ـ تـ ... تو چی می گی ؟
ـ میگم تموم می شه ... جدا می شی ... راحت می شی ... زندگی می کنی و خوشبخت می شی ...
ـ فکر می کنی اگه بری چیزی هم برای خوشبخت شدن وجود داره ؟
ـ فکر می کنم می تونی با یه آدمه دیگه ... یه ... یه مدل مَرد که با من فرق داره هم خوشبخت بشی ...
اخم میکنه و این جمله ها رو میگه . می فهمم که سخت این جمله های مسخره رو بیان میکنه . می فهمم که از گفتن این حرفا و حرف زدن راجع به مرد دیگه ای توی زندگی من ناراحت و ناراضیه ، اما به هر حال حرفش رو می زنه . همه ی اینا رو می فهمم و نمی فهمم پشت این حرفا چه حرف های نا گفته ای هست .. کلافه دستش رو پشت گردنش می کشه : برو بیرون باید استراحت کنم ...
ـ شاهرخ ...
صداش رو بالا میبره : شاهرخ مُرد لامصب ... اومدی همه چیز زندگیم رو به هم ریختی Ùˆ حالا ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part428

🔥 پاPart427 427
#Part427

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ من تو عمرم هیچوقت دروغ نگفتم ، حتی اگه دلی بشکنه ...
دستام رو روی سینه ش میذارم و دیگه هیچ فاصله ای بینمون نیست ...
ـ بگو دور و برم چه خبره ؟ ... چرا تو رو نمی فهمم ؟ ... کی هستی ؟
با سر انگشتش تیکه ای از موهام رو که جلوی چشمم افتاده کنار میزنه : سخته شوهرت یه ایتالیایی باشه ؟ یا از علاقه ت کم می کنه ؟
ـ هنوزم جونمو می دم برات ...
ـ مگه من نمی دم ؟
ـ من گفتم تو جون نمی دی برام ؟
ـ پس دردت چیه ؟
ـ تحملم می کنی ... از اولم اومدنم اینجا بی مورد بود چون اگه لب تَر می کردی پیمان رو کت بسته برات می آوردن ... بی مورد بود چون انقد دُم کلفت بودی که می تونستی مشتری پسند تر از من پیدا کنی ... می تونستی صد نفر شکله پیام پیدا کنی و ازش سو استفاده کنی ... چه خبLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part427

🔥 پاPart426 426
#Part426

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

جلو میرم و یه قدمی مقابلش می ایستم . به چشماش خیره میشم : آخرین بار منو دزدید . بعد فرار کرد و خودم شنیدم که آدمای تو گرفته بودنش ... سر از پلیس درمیاره و یاسین به گلوله می بندتش ... اینا اتفاقیه ؟ آره ؟
ـ خوش ندارم سوال کنی و جواب پس بدم ...
ـ خیله خب ، باشه ... یه جور دیگه می پرسم . اینا می تونه اتفاقی باشه ؟
ـ تو زندگیه تو هیچی اتفاقی نیست !!!!
ـ دارم می ترسم ازت ...
ـ گلوله که بین ابروت گرفتم نترسیدی و عاشق شدی ...
ـ تو کی هستی ؟
فقط نگام میکنه که فکرم رو به زبونم میارم : پلیسی ؟!؟!؟!
لبخندش عمق میگیره و جواب میده : کودن !
این یعنی نیست ØŸ گیج میشم . همونطور نگام میخکوب چشماش میمÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part426

🔥 پاPart425 425
#Part425

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ پیمان ... چی شد ؟
ـ اون باری که دزدیده بودنت و لبه مرز شاهرخ میاد دنبالت . پیمان رو پلیسا می گیرن اونم در حالی که داره با کاوه درباره ی جای قاچاق حرف می زنه ... در حال انتقال به زندان یاسین و افرادش جلو ماشین پلیس رو می گیرن و به رگبار می بندنش تا شهادت نده ...
مهتاب حرف میزنه و من یاد گفته ی شاهرخ میفتم ... داخل ماشین با چشمای نیمه باز شنیده بودم که با تلفن حرف می زد که پیمان رو رها نکنن و این یعنی پیمان رو شاهرخ گرفته بود ... چطور سر از پلیس درآورده بود ؟! گیج میشم ... چرا خبرای شوکه کننده تموم نمیشن ؟ مهتاب نامزد برادر من بوده و من و مهتاب چقدر بابت از دست دادن یاسین گناه داشتیم ...
اشکام رو پاک می کنم و به زحمت از جا بلند میشم و دستای مهتاب رو باز می کنم . ناخودآگاه خم میشم و سرش رو روی سینه م میذارم .
هق هق هردومون اتاق رو پر میکنه . دلم میسوزه برای این همه بدبخت بودن خودم و برادرم ...
****************
هوا تقریبا تاریک شده Ú©Ù‡ ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part425

🔥 پاPart424 424
#Part424

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

من شیش ساله که به عنوان جاسوس همایون اینجام ... ( پوزخند میزنه ) تمام این 6 سال شاهرخ خبر داشت ... تازه دو روز پیش فهمیدم ..
ـ اونروز که بردنم ...
ـ یاسین گفت بکشونمت بیرون ... اخه شاهرخ بازی می داد و می گفت باید مستقیما با خود خریدار روسی حرف بزنه ... می گفت نمی خواد همایون واسطه بشه . می خواستن با دزدیدن تو کار رو راحت کنن و شاهرخ در عوض معامله رو با همایون قبول کنه ، اون موشه ترسو خانواده ش رو یک هفته قبل از ترس شاهرخ فرستاده بود نیویورک ...
ـ یاسین از کجا فهمید ؟
ـ خودت گفته بودی بهش پیمان حتی به مادر خودش رحم نمی کنه ... یاسین مشکوک می شه . فکرش رو نمی کنه که تو خواهرش باشی و فقط مشکوک میشه بابت دروغی که پیمان گفته ، اینکه چرا باید دروغ بگه و چرا اسمه تو باید یاس باشه !؟ راهی پیدا نمی کنه جز این که بره پیشه مادرت ... یعنی خاله ت ...
ـ می ره پیشه عزیز ؟ ...
Ù€ عزیز چیزی بهش نمی Ú¯Ù‡ ... اما یاسین دلیل تو هتل زندگی کردنتون رو نمی فهمه Ùˆ براش سوال Ù…ÛŒ شه ØŒ پیام رو توی لابی هتل Ù…ÛŒ بینه Ùˆ ازش Ù…ÛŒ پرسه ØŒ اینطوری ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part424

🔥 پاPart423 423
#Part423

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

همایون هم یاسین رو Ù…ÛŒ بره Ùˆ بدهی Ú©Ù‡ بهادر داشته رو صفر Ù…ÛŒ کنه، آخه بهادر معتاد بوده Ùˆ مواد های زیادی از همایون برده ØŒ اونم بی حساب کتاب .... از طرفی بعد 6 ماه Ú©Ù‡ سرپا Ù…ÛŒ شه Ù…ÛŒ Ú¯Ù† تو Ùˆ مادرت مردین . اما یاسین گوش نمی کنه Ùˆ همه جا رو دنبالتون Ù…ÛŒ گرده .. حتی خونه ای Ú©Ù‡ توش بودین ... حتی خونه ÛŒ پدر بزرگتون ... آقا جونت سکته کرده بود . دیگه پیداتون نکرد Ùˆ زیر دست همون همایونه بی شرف بزرگ شد . من خدمتکار اونجا بودم . یعنی مامانم خدمتکار بود Ùˆ منم اونجا زندگی Ù…ÛŒ کردم . بابت جراحی قلب بابام پول گرفته بودیم از همایون . بابام زیر تیغ جراحی از دنیا رفت Ùˆ ما هم در عوض نظافت ویلای همایون رو انجام Ù…ÛŒ دادیم Ùˆ منو یاسین با هم بزرگ شدیم . جونم به جونش بند بود . هرچی بیشتر Ù…ÛŒ گذشت ترسناک تر Ù…ÛŒ شد Ùˆ خلاف کار تر . اما خب من هنوز دوسش داشتم . تا اینکه گفتن یه خورده پا تو باره شاهرخ توی مرز دست برده ØŒ هرچند موفق نشده بود اما خب ... خب خیلی هنر Ù…ÛŒ خواست با شاهرخ در افتادن . همایون یاسین رو فرستاد دنبالش . آوردنش ... پیمان کله Ø´ باد داشت ØŒ حریص بود ... خیلی حریص .... گفت Ú©Ù‡ پسر خونده ÛŒ یه خانومیه Ú©Ù‡ دو تا بچه داره ... یاسین از محله پرسیده بود . گفته بودن آره ØŒ یکی از بچه های زینت خانوم بچه ÛŒ واقعیش نیست Ùˆ مردیه براش خودش ! گفتیم پیمان راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù‡ Ùˆ شد دست راØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part423

🔥 پاPart422 422
#Part422

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

اونا می ایستیم و من متعجب به شاهرخ نگاه میکنم . در رو باز میکنه و وقتی نگام رو به رو به رو هل میدم با دیدن کسی که روی صندلی طناب پیچ شده و دهنش رو بسته ن خشکم میزنه ...
ـ مینو ؟!؟!؟!
چشمش کبود شده و گوشه ی لبش رده باریکی از خون ریخته ... چشمای سرخ شده ش از اشکای مداوم ریخته شده ش خبر میده .
با عجله جلو میرم و پارچه رو از روی دهنش کنار میزنم : چی شده ؟ ... چرا ... چرا اینطوری شده شاهرخ ؟ ... حالت خوبه مینو ؟
ـ از خوده بی وجودش بپرس چرا اینطوری شده ؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکه میکنه و با عجز میپرسه : یاسین زنده س ؟
ته دلم خالی میشه . جلوی پاهاش روی زمین میشینم که شاهرخ با عجله خودش رو کنار من میرسونه و رو به مینو عربده میکشه : ببند اون دهنت رو کثافت ... ببند تا نبستمش ...
مینو انگار چیزی برای از دست دادن نداره که رو به شاهرخ میگه : التماست می کنم بگو یاسین زنده س ...
مثل من التماس میکنه ... میدونه زنده بودن یاسین ممکLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part422

🔥 پاPart421 421
#Part421

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

ـ من از همایون بدم میاد ...
ـ به درک رفت که اگه نمی رفت خودم می فرستادمش !
ـ نمی شه ... نمیشه برای اخرین بار ببینمش ؟
ـ گریه نکن ....
ـ مهتاب ... آره ...
سر بلند میکنم و با چشمای نم زده و خیسم نگاش میکنم ... میگم : مهتاب ، یکی به اسم مهتاب ... می شناسیش نه ؟!
انگار به من ثابت شده بود که شاهرخ از همه چیز خبر داره و واقعا خبر داره که سری به نشونه ی مثبت تکون میده که متعجب میگم : می دونی ؟!؟!
ـ فکره دیدنش را از سرت بیرون کن ...
دهنم باز میموند . مهتاب میتونه خیلی از سوالای بی جوابم رو جواب بده و هولزده میگم : تو رو خدا شاهرخ ... بذار ببینمش ، اصلا کیه ؟
ـ گذاشتمش به حسابش برسم . حسابه اون با منه ...
ـ شاهرخ تو رو به هرکی می پرستی بذار ببینمش ...
عصبی از جا بلند میشه و کنار تخت می ایسته : که خودت رو بکشLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part421

🔥 پاPart420 420
#Part420

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

جوابی نمیده . دلم بهونه میگیره . می دونم یاسین رو نباید بخوام ، ولی میخوام . میدونم برگشتنش و زنده موندنش از اون اتاق نفرین شده احتماله یه درصد از هزار درصد میشه اما دلم زبون نفهم شده و به بازوی شاهرخ چنگ میزنم و التماس میکنم : تو رو خدا بیارش ....
مچ دستمو میگیره : بسه یاسی ...
ـ زنده نیست مگه ؟
ـ دو روزه خوابی ...
ـ خوابم ؟ .... مُردم و باز زنده شدم !
ـ همایون کوبید صورتت رو ؟
ـ تا پای مرگ رفتم . کاش همه ش تو صورت کوبیدن بود ...
رنگش رو به کبودی میره . Ù…ÛŒ فهمم سوالی رو Ú©Ù‡ تا نوک زبونش اومده ولی به زبون نمیاره Ùˆ میگم : یاسین اگه نبود ØŒ قبل از هر اتفاقی خودم رو Ù…ÛŒ کشتم ... یا نمی ذاشتم نگاهت به نگاهÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part420

🔥 پاPart419 419
#Part419

📒 رمان " تب دلهره " 💞💋

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️🦋❄️

واقعا تموم شده بود ... یاسینم تموم شده بود ! انگار گوش بدنم شنوا نیست و بدتر لرز میگیرم و حس میکنم از یه ساختمون ده طبقه سقوط کردم و با مغز روی آسفالت خوردم ... چقدر درد داشتم ، دستم ، گونه م ، قلبم ، دلم ...
ماشین ترمز میکنه و شاهرخ روی دستاش بلندم میکنه . پیاده میشیم . سمیه با گریه روی پله ها ایستاده ... نگرانه ... شاهرخ از پله ها بالا میره و من حس می کنم جای بوسه ی یاسین روی پیشونی و دستم بیشتر از هرجای دیگه درد میکنه و ارتباط مستقیم با قلبم داره انگارکه تیر میکشه و نفسم به شماره میفته .
وارد سالن میشیم و از راه پله ها بالا میریم و میدونم مقصد اتاق شاهرخه . به اتاقش که میرسیم با آرنج روی دستگیره میزنه و پایین میکشه .... در باز میشه . داخل میریم و منو روی تخت میذاره . بالش رو زیر سرم مرتب میکنه . کنارم میشینه . دست زخم شده م رو بین دستاش میگیره و کف دستش رو روی زخمم فشار میده تا خونش بند بیاد . چشماش سرخه و نگام نمیکنه .
چرا قلبم درد میکنه ØŸ چشمام سنگین میشه . انگار حالا Ú©Ù‡ مطمئن شدم از امنیت داشتنم . خواب میرم یا بیهوش میشم رو نمیدونم ÙˆÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part419
صفحه قبلی  8  9  10  11  12  13  14  15  16  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: