کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاPart35 35
#Part35

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

اخمش غلیظ تر شد . اونقدری خیره ی هم بودیم بدون پلک زدن که گفت : فقط یک ماه بعده رفتنم باهاش ازدواج کردی ...
پوزخند زدم : چون خیلی عاشقش بودم !
ـ شر و ور نباف برام ، چشم نداشتی ببینیش !
ـ چه فرقی می کنه ، دنبال لاشه ی چی هستی ؟
ـ دنباله دلیله خریتت ...
ـ بازم به تو ربط نداره ....
ـ اون روی سگه منو بالا نیار ...
هیستریک و عصبی خندیدم و گفتم : جالبه ، خیلی جالبه ..... اگه به اون روی سگتون بر نمی خوره می تونم بپرسم دقیقا به شما چه ربطی داره ازدواج کردن و طلاق گرفتنم ؟
غرید : آذین ...
ـ چیه ؟ ... آذین مُرد .... نمی بینی واقعا مُردم و نشسته م بالا سر تابوته خودم که بفهمم کِی تموم میشه راحت شم ؟ گذاشتی رفتی منه بدبختم شدم بارکِش خاطره هات حالا برگشتی می گی چرا ال شده چرا بل شده ؟
ـ یه ماه بعده رفتنم عروس شدی ....
Ù€ من اگه Ù…ÛŒ خواستم همون موقع هم Ú©Ù‡ بودی Ù…ÛŒ تونستم عروس شم ØŒ ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part35

🐬 پاPart34 34
#Part34

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

همکارا به سمتم برگشتن و صدای مینو رو شنیدم : حالت خوبه ؟
گنگ نگاش کردم که در اتاق تند باز شد . با دیدن کیهان و شناسنامه ای با جلد قرمز که توی دستش بود حس کردم دست و پام بی حس شد . همه با تعجب نگاش می کردن . نگاهه کیهان به سمت من بود و گفت : همه بیرون ...
خودم رو به نفهمی زدم و اولین نفری بودم که از پشت میز دور زدم برای بیرون رفتن که با صدای حرصی گفت : شما نه ، بقیه ....
ته دلم خالی شد . همکارا هر کدوم با تعجب تک تک از اتاق بیرون رفتن که کیهان به سمت در رفت و اونو محکم به هم کوبید . از جا پریدم که به سمتم برگشت . با چشمای ریز شده نگام می کرد که با لکنت گفتم : نـ ... نمیگی این کارا ... این کارا تو شرکت درست نیست ؟
ـ فقط دهنت رو ببند . خب ؟
ـ کیهان ...
عصبی دستش رو بالا آورد Ùˆ شناسنامه رو به صورتم کوبید Ùˆ شناسنامه روی زمین افتاد . آب دهنم رو قورت دادم Ùˆ نگاش کردم ... گفته بودم همونقدر Ú©Ù‡ برام عزیزه صدها برابره خودش ØŒ عصبانیتش برام ترسناکÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part34

🐬 پاPart33 33
#Part33

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

جا خورد : تو دختره این خانواده ای ؟
ـ حالا هرکی ؟ فرقش چیه ؟ جوابه منو بده ...
ـ فرق داره دیگه ، اگه تو اونی باشی که بخوان من بیام خواستگاریش خب مبارکه !
مسخره میکرد ... با چشمای گشاد شده نگاش کردم : مسخره بازی در نیار گفتم ، جوابه منو بده ...
ـ نچ ... به اون کسی که می پرستی راست می گم ... اصلا همینجا اعلام می کنم که من ازت خوشم اومده ، به گوره بابامم خندیدم گفتم داییم بیاد مراسم رو به هم بزنه !
جا خوردم . پسره ی پررو ... یک قدم بینمون رو پر کردم و زل زدم به چشماش : وای به حالت خواهرمو اذیت کنی !
اونم به چشمام زل زد : سگه چشمات رو ببند . بد گرفته منو ...
خشکم زد . هر دو به هم خیره بودیم . آیدا نباید شکست می خورد . آیدا اگه امین رو ندیده پس عاشقه کی شده ؟ یه جای کار می لنگید . کم آوردم و قدمی عقب رفتم : آیدا رو اذیت نکن !
لبخند زد : مگه مردم آزارم آذین بانو ؟
ـ خواستگاری رو به هم نریز !
میخکوب چشمام شد و گفت : قول نمی دم اگه عروسش تو نباشی به همش نزنم .
ـ خواهش می کنم !!!
ـ من بی علاقه کسی رو انتخاب نمی کنم ...
Ù€ من هیچوقت نمی تونم اÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part33

🐬 پاPart32 32
#Part32

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

پوزخند زدم و سلفون روی کاسه ی سالاد رو کشیدم . آیدین گفته بود نباید وقتی خواستگارا میان جلوی چشم باشم .
ـ مسخره بازی نیست و واقعیته .
ـ آذ ...
صدای زنگ آیفون رو شنیدم که آیدین تند وارد شد : ول کن دیگه بقیه رو ... برو از اینجا ، سپهر بیا مهمونا اومدن ...
سپهر پوفی کشید و آیدین از در بیرون رفت . دستکش های دستم رو در آوردم و گفتم : دیدی قدیم با قدیم مُرده ؟ تو دنبال نبشه قبر نباش ... خصوصا وقتی برام غریبه ای !
در پشتی آشپزخونه رو باز کردم . صدای سلام و احوال پرسی ها رو می شنیدم . کم کم صداها خوابید . از گوشه ی راه باریکه ی باغچه ی خونه به سمت اتاقک خودم می رفتم که صدای کسی رو شنیدم : پس کوشی تو ؟
صدایی Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کرد آروم حرف بزنه تا کسی نشنوه . یه صدای نا آشنا اونم ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part32

🐬 پاPart31 31
#Part31

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

دست به کمر وسط آشپزخونه ایستاده بودم . سرم رو بالا رو به سقف گرفتم تا اشک هام سُر نخوره . یادمه وقتی مهمون می اومد و منیژه خانوم آشپز بود ، همیشه ور دستش لبه ی اُپن می نشستم و با حوصله همه چیز رو توضیح می داد . هنر آشپزیم رو هم مدیونه اون روزها بودم .
صدای زنگ اومد . برای اومدن خواستگارا زود بود و چقدر نفرت داشتم از کیومرثی که صدای احوال پرسیش با پدرم به گوشم خورد .
کیومرث ـ حال و احوالت چطوره با جناق جان ؟
مهتاب ـ وا ، خواهره من خواستگاریه ها ، چرا اینقدر گرفته ای ؟
بابا ـ از صبح هی به من گیر می ده ...
مامان ـ خوش اومدین ...
سپهر ـ آقا برید تو که من مُردم از تشنگی ....
لاله ـ چه کرده این منیژه خانوم ، بوش خونه رو برداشته ...
مژده ـ منیژه نیست که ، نوکره جدیده ...
ریز ریز خندیØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part31

🐬 پاPart30 30
#Part30

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تکلیف این بغضه لعنتی که نمی خواست بشکنه هم که کلا معلوم نبود . سر و صدای آیدا و مژده رو شنیدم . از آرایشگاه رسیده بودن . مادرم خیلی گرفته و غمگین جواب سلام گرم اونا رو داد و فقط من می دونستم که چه خبره !!
ـ عه ، تو اینجایی ؟
بی تفاوت نگاش کردم . حدس می زدم بدبختی آیدا هم نزدیکه ، پول هیچ وقت ملاک درستی برای انتخاب نیست ... البته واقعا درست و غلط رو نمی شد تشخیص داد ...
مژده در حالی که خودش رو باد می زد وارد آشپزخونه شد و با دیدنم اخم کرد : این اینجا چیکار می کنه؟
آیدا اخم کرد . رابطه صمیمی با هم نداشتیم اما خواهر بود دیگه !
آیدا ـ این اسم داره ...
مژده ـ ول کن تو رو خدا ... خدا هم اینو آدم خودش حساب نمی کنه ... ( رو به من ) پسرمو بغل نگیریا ، دور بمون ازش ...
از آشپزخونه بیرون رفت که به آیدا نگاه کردم و با غیظ گفت : ولش کن خواهره من ... دختره ی از دماغه فیل افتاده با اون چونه ی بدریختش ...
لبخند کجی زدم . مژده از زیبایی واقعا بی نقص بود خصوصا چLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part30

🐬 پاPart29 29
#Part29

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

همون فسنجون رو درست می کنم . اونم با همون دستور عملی که خودش یادم داده ...
بین بغض لبخند زدم و مشغول شدم .... تقریبا موادش آماده بود و قابلمه رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو کم کردم تا جا بیفته ، وسایل سالاد و ژله رو هم از یخچال درآوردم ، پیدا بود خانواده ای که قرار بود خواستگاری بیان اونقدری از قوم و طایفه ی بزرگی هستن که همه به تکاپو افتاده باشن .که آیدا با مژده آرایشگاه باشه و آیدینم امروز شرکت نره ... صدای پدرم رو شنیدم که از پذیرایی با تلفن با کسی حرف می زد :
ـ آره ... امشب میان .... ( بلند خندید ) آره پسر ، شانس دره خونه رو زده ... هیچی ، زنگ زدم بگم شما هم برای شام بیاین اینجا .... مزاحم چیه کیومرث جان ... قربانت ، پس منتظریم ...
آه از نهادم بلند شد . باز هم کیومرث قرار بود بیاد و من چقدر از اون بدم می اومد .... دلم شور می زد و مطمئن بودم که روز خوبی انتظارم رو نمی کشه ..
صدای مادرم رو شنیدم : چرا بهشون گفتی بیان ؟
ـ گفتم بیان تا شام دور هم باشیم . خانواده ی این پسره پولدارن ، شاید به تفاهم رسیدیم . هم آیدا آینده ش خوب شد هم خودمون ...
مادرم عصبی شد : هیچ معلوم هست تو توی چه فکری هستی ؟ خوشبختی دخترت یا کار و کاسبیت ؟
ـ صداتو بیار پایین سیمین ، بد کردم گفتم خواهرت اینا شام بیان ؟
Ù€ خواهره منه Ùˆ لازم نکرده تو بگÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part29

🐬 پاPart28 28
#Part28

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

فرزاد گفته بود حقمه ! گفته بود باید بفهمم توی نبودش چه بلاهایی سرم میاد ....
من فهمیده بودم . بی رمق بلند شدم . یه تونیک مشکی با شلوار مشکی پوشیدم و بیرون زدم . این خواستگارهایی که قرار بود بیان بدون شک خیلی کله گنده بودن یا از همون گنده های بازاری که بوی پول به مشام آیدین خورده بود و خانواده اینطور از صبح به تکاپو افتاده بودن . بیچاره آیدا ...
از در بیرون زدم . چند نفری سرشون به درخت ها و علف های هرز شده شون گرم بود و من نمی فهمیدم وسط زمستون این خود درگیری با درخت ها چه معنی می ده آخه ؟
از حیاط گذشتم و به ساختمون رسیدم . در و باز کردم و داخل رفتم . از آخرین باری که اونجا رفته بودم سه ماهی می گذشت . همه چیز بدون تغییر همون جوری بود . همه چیز به جز من و اتاقم !
آیدین همه ی اتاقم رو از بین برد . آهی کشیدم و از راهروی کوچیک جلوی در هم رد شدم .LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part28

🐬 پاPart27 27
#Part27

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ابروهاش رو بالا داد : دختره ی تخس !
اخم کردم : من دیگه برم ؟
ـ بفرما خواهش می کنم ، اگه خواستی یکی هم بزن تو سرمون ...
لبخند زدم : با اجازه ...
از اتاق بیرون رفتم . بیچاره قبل از سوار شدنم توی آسانسور خیلی صدام زده بود ، محل نداده بودم . این مرد گریز بودنمم یکی از عوارضه بودن با نامردهای مرد ماننده زندگیم بود ...
*
سر و صدای زیادی می اومد . از صبح چند نفری توی باغ مشغول تمیز کاری و آفت کشی و مرتب کردن درختا بودن . صدای آیدین رو می شنیدم ، چپ و راست دستور می داد .
وسط اتاق دراز کشیده بودم و با خودم می گفتم من دوروزی می شه که کیهان رو ندیدم . دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می کردم . برنامه ریزی تو زندگیه کسی مثل من جا نداشت !
دوست داشتم جمعه هم سرکار باشم . ترسیده بودم کیهان هم شرکت بمونه Ùˆ من از لبریز شدن صبر فرزاد Ù…ÛŒ ترسیدم . هزار بار از خودم پرسیده بودم Ú©Ù‡ چرا باید صاحب شرکتی Ú©Ù‡ اونجا کار Ù…ÛŒ کنم کیهان بØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part27

🐬 پاPart26 26
#Part26

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

آسانسور طبقه ی 13 ایستادو پیاده شدم . جلو رفتم . منشی سرش رو بلند کرد و پرسید : امری داشتین ؟
ـ با معاون کار داشتم .
ـ ایشون خیلی وقته طبقه ی 5 انتقال پیدا کرده دفترشون ....
عصبی شدم ولی چیزی نگفتم . عصبی از خودم و مینو ، نه از منشی بیچاره .... بازم بی حرف سوار آسانسور شدم و طبقه ی 5 رو زدم . وقتی آسانسور ایستاد اخمو پیاده شدم و باز به سمت میز منشی رفتم : سلام . وقت بخیر ، با آقای معاون کار داشتم .
ـ امرتون ؟
ـ قرار داد های ترجمه شده بابت جلسه امروز رو آوردم تا تحویل بدم ...
تلفن رو برداشت و شماره گرفت . گوشی رو کنار گوشش گذاشت : سلام قربان ... ترجمه ی قرار داد رو آوردن ، بفرستم داخل ؟ ... بله ... بله چشم ...
گوشی رو روی دستگاه گذاشت و به سمت یکی از درا اشاره کرد : بفرمایید خواهش می کنم ، منتظرتون هستن ...
سری تکون دادم Ùˆ به سمت اتاق رفتم . ÚLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part26

🐬 پاPart25 25
#Part25

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

جواب ندادم و پوشه به بغل بیرون زدم . به سمت آسانسور می رفتم که کسی تند از پیچ راهرو پیچید و محکم به من خورد . پوشه از دستام روی زمین افتاد و من هم روی پاهام نشستم و غر زدم : انگار نه انگار شرکته و مردم با پیست مسابقه اشتباهش می گیرن ....
مرد رو به رویی هم روی پاهاش نشسته بود و توی جمع کردن برگه ها کمکم می کرد و می گفت : من واقعا معذرت می خوام ....
بی حوصله سرم رو بلند کردم که اونم متعاقبا همین کارو کرد . نگاهمون که به هم خورد همزمان گفتیم :
ـ تو ؟
ـ تو ؟
اخم کردم : نمی شه حواستون رو جمع کنین ؟
ـ والا دفعه ی قبل تو آشپزخونه شما حواست جمع نبود ...
ـ اون یه اتفاق بود ...
ـ نه که جریانه الان از پیش تعLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part25

🐬 پاØPart24 24
#Part24

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ـ واس خاطر همین این سر و وضعته ؟
اهمیت ندادم و پرسیدم : آمین .... آمین خوبه ؟
ـ کمی بزرگ شده ، شبیه تو شده ....
مشتاق نگاش کردم و با حسرت گفتم : شبیه من ؟
ـ آره و من خیلی خوشحالم ...
خیره زل زدم بهش که گفت :وقتایی که نیستی اون تورو یاده من می ندازه ... دوتا آذین تو خونه هست .
ـ میتونی بگی بهش اعتیاد من کاره توعه ؟
ـ نه ، ولی می تونم بگم اعتیادش بابت رها کردنه ما دو تاست . نه ؟
ـ تو اونو به زور از من گرفتی ...
ـ می تونستی بمونی تا داشته باشیش !
ـ خیلی پستی ...
بی اهمیت به چیزی که گفته بودم جلو اومد و بی هوا سرم رو بین دستاش گرفت و فاصله ی صورتامون به چند سانت هم نمی رسید که گفت : تب می کنم حتی وقتی می بینمت !
ترسیدم . با دو دستم مچ هر دو دستش رو گرفتم و پر ترس گفتم : فرزاد تو رو خدا ، تو قول دادی ...
کج لبخند زد . چشماش هنوز هم وحشی بود . چند تار مویی که جلوی صورتش ریخته بود چهره ش رو خیلی بیشتر از قبل جذاب کرده بود . جذابی که به نظرم نفرت انگیز بود .... حتی یه سانت هم فاصله نگرفت و زل زد به چشمام : قول داده بودم ، اما خودت می دونی خیلی هم نمیشه رو قولم حساب کنLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part24

🐬 پاPart23 23
#Part23

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

دستم رو ول کرد و به عقب هلم داد . چند قدمی عقب پرت شدم و از درد چهرم مچاله شد .
ـ تنها بودی ؟
فرزاد بهتر از کف دستش خبر داشت که کیهان دوسته سال ها قبله خودش و آیدین دیشب توی شرکت مونده و می دونستم که می خواد راستش رو از دهن من بشنوه و راست گفتن بهترین راه بود . اگه می فهمید لب به دروغ باز کردم صد در صد این رو هم می فهمید که از شب قبل تا الانه امروز بینه من و دوسته بعد از 7 سال برگشته ش خبرایی بوده که گفتم : من و نگهبان و رئیسه شرکت ......
هر دو دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت و زیر بینانه پرسید : مُد شده جدیدا رئیسا با مترجماشون بمونن ؟
ـ غریبه نبود !
ابرویی بالا انداخت : خب ؟
ـ کیـ .. کیهان بود ...
اخم کرد : خوش ندارم خودمونی صداش بزنی ...
ـ دوسته آیدین بود .
Ù€ منم دوستش بودم . چرا چشم نداشتی ÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part23

🐬 پاPart22 22
#Part22

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

چند دقیقه ی بعد کم کم سر و کله ی کارمندا پیدا شد و من پشت میز نشسته بودم . حس می کردم از خیلی اتفاق های اطرافم خبر ندارم . من این گنگ بودن رو دوست نداشتم !!!
تا آخر ساعت کاری مشغول بودم . گوشی تلفنم رو خاموش کرده بودم . حقیقت این بود که از فرزاد می ترسیدم .
وقتی تایم کاری تموم شد منم به خودم اومدم و بلند شدم . باید به خونه می رفتم و این فرار کردن چیزی رو درست نمی کرد .
از شرکت بیرون رفتم . هنوز ماشینی که فرزاد به عنوان به پا برام گذاشته بود رو به روی شرکت بود و به دنبالم راه افتاد . نیم ساعت بعد به خونه رسیدم و کلید رو داخل قفل چرخوندم . وارد شدم . در رو بستم ... اما بسته نشد و به عقب برگشتم ، کسی پاش رو مقابل در با لولاش گذاشته بود LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part22

🐬 پاPart21 21
#Part21

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

شکلت رو توی آیینه دیدی ؟ چته ؟
ـ تو خودت نمی فهمی ؟
ـ تو بگو بفهمم ...
عصبی شدم و صدا بلند کردم : بعد این همه سال میای بهم می چسبی و به روی خودت نمیاری که یه روز همه چی رو جا گذاشتی و رفتی که چی ؟ هان ؟
عصبی تر بلند شد و مقابلم ایستاد : بد که نشد ، شد ؟ نمی بینم که از تنهایی مُرده باشی ، ها ؟
ـ پس دردت چیه ؟ تنها نیستم ، خب . برو بیرون آقای محترم . نیا و به پر و پای من نپیچ !
ـ یه جای کارت می لنگه ! این شب تا صبح شرکت موندناو کسی پیگیرت نشدنا ، اصلا دم به دقه اشکت دمه مشک بودنا ، پوست و استخون بودنا ... نمـ ...
ـ خب که چی ؟ مگه نمی گی بعد رفتنت هیچی به هم نریخته ؟ مگه نمی گی همین که بعده تو نمُردم یعنی همه چیز رو به راهه ؟ همه چیز رو به راهه و من نمردم .
ـ آذین ....
اولین قطره ÛŒ اشکم چکید Ùˆ کیهان مثل همه ÛŒ روزهای قبل از 7 سال پیش نگاهش رو منحرف کرد Ùˆ عصبی دستش رو پشت ÚLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part21

🐬 پاPart19 19
#Part19

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خندید : حتی یه دونه ش هم کاندید ندارم ، منتها تو فکرشم تور پهن کنم ...
منم خندیدم : کجا به سلامتی پهن کنی ؟
ـ مگه همین برج زهره مار چشه ؟
سوالی نگاهش کردم : کی ؟
ـ همین رئیس شرکت دیگه ، هم خوش تیپ ، خوش استایل و از همه ی همه ی اینا مهم تر پولدار ، البته اون روی سگش رو فاکتور بگیریم همه چی تمومه !
لبخند روی لبم ماسید . خشک شده نگاش می کردم . پشت سر هم حرف می زد و نمی شنیدم .
من خوب می دونستم این نیشتری که به قلبم خورده بود از چی بود . بین این همه گرفتاری و این همه حرفی که دنبالم بود و این نگاه های پر از سرزنش و دلتنگی برای تکه ی وجودم ، غم عشق هم دردسری شده بود این وسط و من فقط همین رو کم داشتم .
بالاخره از پُر چونگی خسته شد و به سکوت کردن رضایت داد و بعد از خداحافظی سر سری بیرون رفت . انگار برای پرواز کردن و بیرون رفتن از شرکت دلیل داشت ... من شک کردم به این که کسی رو حتی کاندید نداشته باشه !
دوباره ذهنم رو درگیر کردم لابه لای کلمه های فرانسوی و حس می کردم این چند دقیقه ی آخر کلمه ها حرکت می کنن و چشمام واقعا خسته شده بودن . به پشتی صندلی تکیه دادم و از پنجره ی اتاق به آسمون نگاه کردم .
زمستون بود و حالا که ساعت 8 شب بود هوا کاملا تاریک شده بود . ستاره های براق تر از چراغ ! امروز کیهان رو ندیده بودم . فرزاد پیام نداده بود و خبری هم از سپهر نبود . آیدین هم خیلی وقت LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part19

🐬 پاPart18 18
#Part18

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

نگران آینده بودم ، از این که از کار قبلم استعفا داده و نمی تونستم ، یعنی نمی شد که سرکار فعلی توی شرکت کیهان هم باقی بمونم . سرم درد گرفته بود از فکرای مختلفی که اعصابم رو خورد می کرد .
ـ خانوم رسیدیم .
پیاده شدم . همون لحظه نگاهم به اتومبیل سیاه رنگ بنزی افتاد که سرکوچه پارک بود . کیهان تا همینجا دنبالم بود . همون ماشینی بود که کیهان کنارش ایستاده بود . سعی کردم به روی خودم نیارم . اهمیتی نداده و کلید رو داخل قفل انداختم و وارد خونه شدم و در رو بستم .
چراغ های ساختمون روشن بودن و من نمی دونم برای چند هزارمین بار خیره به ساختمون گفتم : لعنت به همه تون !
راهم رو به سمت اتاقک همیشگی کج کردم . انگار زندگی داشت روز های متفاوت و جدیدی از سرنوشتم رو می کرد که هم دوست داشتم و هم نداشتم . ولی متاسفانه هیچ مِنویی برای انتخابه افتادن اتفاق ها نیست ، اینکه خودت انتخاب کنی که چه اتفاقی بیفته ؟
*
چشمام رو بستم و با سر انگشت هام پشLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part18

🐬 پاPart17 17
#Part17

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

اخم کرد : با پسره مردم این ساعت اومدی بیمارستان پررو هم هستی ؟
به مسخره گفتم : عه ؟ به غیرتت بر خورد ؟
فرزاد ـ ببند دهنت رو سرمت تموم شد . لَشِت رو ببرم خونه تا گند بالا نیاوردی ...
اخم کردم : برو گمشو بیرون فرزاد ... گمشو بیرون ....
خندید : چیه ؟ باز نرسیده بهت پاچه می گیری سلیطه ؟
به گریه افتادم : خدا لعنتت کنه ... برو بیرون از اینجا ...
اهمیت نداد که با عصبانیت از جا بلند شدم . سِرم رو از دستم کشیدم که رد خونش روی دستم راه گرفت : عععع .... کله خر داری چه غلطی میکنی تو ؟؟؟
از اتاق بیرون زدم . به سر و صدای پشت سرم اهمیت ندادم و از ساختمون بیمارستان هم بیرون رفتم. مرتیکه مزاحم ... آشغاله بیشعور ... فحشای ریز و درشت بارش می کردم . دنبالم دویده بود . دست بلند کردم و جلوی تاکسی زرد رنگی رو گرفتم که مقابلم نگه داشت . فرزاد کنارم رسید و محکم بازوم رو گرفت . روی صورتم کلماتش رو تف می کرد : می ذارم پا حسابه نئشگیت و اینکه الان مخت تاب برداشته ... وگرنه زنده زنده دفنت می کردم غُربتی ... منتها منتظر عواقب این جفتک انداخLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part17
صفحه قبلی  5  6  7  8  9  10  11  12  13  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: