🬠پاPart35 35
#Part35
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اخمش غلیظ تر شد . اونقدری خیره ÛŒ هم بودیم بدون پلک زدن Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : Ùقط یک ماه بعده رÙتنم باهاش ازدواج کردی ...
پوزخند زدم : چون خیلی عاشقش بودم !
ـ شر و ور نبا٠برام ، چشم نداشتی ببینیش !
Ù€ Ú†Ù‡ Ùرقی Ù…ÛŒ کنه ØŒ دنبال لاشه ÛŒ Ú†ÛŒ هستی ØŸ
ـ دنباله دلیله خریتت ...
ـ بازم به تو ربط نداره ....
ـ اون روی سگه منو بالا نیار ...
هیستریک Ùˆ عصبی خندیدم Ùˆ Ú¯Ùتم : جالبه ØŒ خیلی جالبه ..... اگه به اون روی سگتون بر نمی خوره Ù…ÛŒ تونم بپرسم دقیقا به شما Ú†Ù‡ ربطی داره ازدواج کردن Ùˆ طلاق گرÙتنم ØŸ
غرید : آذین ...
Ù€ چیه ØŸ ... آذین Ù…Ùرد .... نمی بینی واقعا Ù…Ùردم Ùˆ نشسته Ù… بالا سر تابوته خودم Ú©Ù‡ بÙهمم Ú©ÙÛŒ تموم میشه راØت شم ØŸ گذاشتی رÙتی منه بدبختم شدم بارکÙØ´ خاطره هات Øالا برگشتی Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ چرا ال شده چرا بل شده ØŸ
Ù€ یه ماه بعده رÙتنم عروس شدی ....
Ù€ من اگه Ù…ÛŒ خواستم همون موقع هم Ú©Ù‡ بودی Ù…ÛŒ تونستم عروس شم ØŒ ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart34 34
#Part34
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
همکارا به سمتم برگشتن Ùˆ صدای مینو رو شنیدم : Øالت خوبه ØŸ
Ú¯Ù†Ú¯ نگاش کردم Ú©Ù‡ در اتاق تند باز شد . با دیدن کیهان Ùˆ شناسنامه ای با جلد قرمز Ú©Ù‡ توی دستش بود Øس کردم دست Ùˆ پام بی Øس شد . همه با تعجب نگاش Ù…ÛŒ کردن . نگاهه کیهان به سمت من بود Ùˆ Ú¯Ùت : همه بیرون ...
خودم رو به Ù†Ùهمی زدم Ùˆ اولین Ù†Ùری بودم Ú©Ù‡ از پشت میز دور زدم برای بیرون رÙتن Ú©Ù‡ با صدای Øرصی Ú¯Ùت : شما نه ØŒ بقیه ....
ته دلم خالی شد . همکارا هر کدوم با تعجب تک تک از اتاق بیرون رÙتن Ú©Ù‡ کیهان به سمت در رÙت Ùˆ اونو Ù…ØÚ©Ù… به هم کوبید . از جا پریدم Ú©Ù‡ به سمتم برگشت . با چشمای ریز شده نگام Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ با لکنت Ú¯Ùتم : نـ ... نمیگی این کارا ... این کارا تو شرکت درست نیست ØŸ
Ù€ Ùقط دهنت رو ببند . خب ØŸ
ـ کیهان ...
عصبی دستش رو بالا آورد Ùˆ شناسنامه رو به صورتم کوبید Ùˆ شناسنامه روی زمین اÙتاد . آب دهنم رو قورت دادم Ùˆ نگاش کردم ... Ú¯Ùته بودم همونقدر Ú©Ù‡ برام عزیزه صدها برابره خودش ØŒ عصبانیتش برام ترسناکÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart33 33
#Part33
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
جا خورد : تو دختره این خانواده ای ؟
Ù€ Øالا هرکی ØŸ Ùرقش چیه ØŸ جوابه منو بده ...
Ù€ Ùرق داره دیگه ØŒ اگه تو اونی باشی Ú©Ù‡ بخوان من بیام خواستگاریش خب مبارکه !
مسخره میکرد ... با چشمای گشاد شده نگاش کردم : مسخره بازی در نیار Ú¯Ùتم ØŒ جوابه منو بده ...
Ù€ Ù†Ú† ... به اون کسی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ پرستی راست Ù…ÛŒ Ú¯Ù… ... اصلا همینجا اعلام Ù…ÛŒ کنم Ú©Ù‡ من ازت خوشم اومده ØŒ به گوره بابامم خندیدم Ú¯Ùتم داییم بیاد مراسم رو به هم بزنه !
جا خوردم . پسره ÛŒ پررو ... یک قدم بینمون رو پر کردم Ùˆ زل زدم به چشماش : وای به Øالت خواهرمو اذیت Ú©Ù†ÛŒ !
اونم به چشمام زل زد : سگه چشمات رو ببند . بد گرÙته منو ...
خشکم زد . هر دو به هم خیره بودیم . آیدا نباید شکست Ù…ÛŒ خورد . آیدا اگه امین رو ندیده پس عاشقه Ú©ÛŒ شده ØŸ یه جای کار Ù…ÛŒ لنگید . Ú©Ù… آوردم Ùˆ قدمی عقب رÙتم : آیدا رو اذیت Ù†Ú©Ù† !
لبخند زد : مگه مردم آزارم آذین بانو ؟
ـ خواستگاری رو به هم نریز !
میخکوب چشمام شد Ùˆ Ú¯Ùت : قول نمی دم اگه عروسش تو نباشی به همش نزنم .
ـ خواهش می کنم !!!
ـ من بی علاقه کسی رو انتخاب نمی کنم ...
Ù€ من هیچوقت نمی تونم اÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart32 32
#Part32
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
پوزخند زدم Ùˆ سلÙون روی کاسه ÛŒ سالاد رو کشیدم . آیدین Ú¯Ùته بود نباید وقتی خواستگارا میان جلوی چشم باشم .
ـ مسخره بازی نیست و واقعیته .
ـ آذ ...
صدای زنگ Ø¢ÛŒÙون رو شنیدم Ú©Ù‡ آیدین تند وارد شد : ول Ú©Ù† دیگه بقیه رو ... برو از اینجا ØŒ سپهر بیا مهمونا اومدن ...
سپهر پوÙÛŒ کشید Ùˆ آیدین از در بیرون رÙت . دستکش های دستم رو در آوردم Ùˆ Ú¯Ùتم : دیدی قدیم با قدیم Ù…Ùرده ØŸ تو دنبال نبشه قبر نباش ... خصوصا وقتی برام غریبه ای !
در پشتی آشپزخونه رو باز کردم . صدای سلام Ùˆ اØوال پرسی ها رو Ù…ÛŒ شنیدم . Ú©Ù… Ú©Ù… صداها خوابید . از گوشه ÛŒ راه باریکه ÛŒ باغچه ÛŒ خونه به سمت اتاقک خودم Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ صدای کسی رو شنیدم : پس کوشی تو ØŸ
صدایی Ú©Ù‡ سعی Ù…ÛŒ کرد آروم Øر٠بزنه تا کسی نشنوه . یه صدای نا آشنا اونم ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart31 31
#Part31
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
دست به کمر وسط آشپزخونه ایستاده بودم . سرم رو بالا رو به سق٠گرÙتم تا اشک هام سÙر نخوره . یادمه وقتی مهمون Ù…ÛŒ اومد Ùˆ منیژه خانوم آشپز بود ØŒ همیشه ور دستش لبه ÛŒ اÙپن Ù…ÛŒ نشستم Ùˆ با Øوصله همه چیز رو ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ù…ÛŒ داد . هنر آشپزیم رو هم مدیونه اون روزها بودم .
صدای زنگ اومد . برای اومدن خواستگارا زود بود Ùˆ چقدر Ù†Ùرت داشتم از کیومرثی Ú©Ù‡ صدای اØوال پرسیش با پدرم به گوشم خورد .
کیومرث Ù€ Øال Ùˆ اØوالت چطوره با جناق جان ØŸ
مهتاب Ù€ وا ØŒ خواهره من خواستگاریه ها ØŒ چرا اینقدر گرÙته ای ØŸ
بابا Ù€ از ØµØ¨Ø Ù‡ÛŒ به من گیر Ù…ÛŒ ده ...
مامان ـ خوش اومدین ...
سپهر Ù€ آقا برید تو Ú©Ù‡ من Ù…Ùردم از تشنگی ....
لاله ـ چه کرده این منیژه خانوم ، بوش خونه رو برداشته ...
مژده ـ منیژه نیست که ، نوکره جدیده ...
ریز ریز خندیØLoveSara 💋✨
🬠پاPart30 30
#Part30
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
تکلی٠این بغضه لعنتی Ú©Ù‡ نمی خواست بشکنه هم Ú©Ù‡ کلا معلوم نبود . سر Ùˆ صدای آیدا Ùˆ مژده رو شنیدم . از آرایشگاه رسیده بودن . مادرم خیلی گرÙته Ùˆ غمگین جواب سلام گرم اونا رو داد Ùˆ Ùقط من Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ خبره !!
ـ عه ، تو اینجایی ؟
بی تÙاوت نگاش کردم . Øدس Ù…ÛŒ زدم بدبختی آیدا هم نزدیکه ØŒ پول هیچ وقت ملاک درستی برای انتخاب نیست ... البته واقعا درست Ùˆ غلط رو نمی شد تشخیص داد ...
مژده در Øالی Ú©Ù‡ خودش رو باد Ù…ÛŒ زد وارد آشپزخونه شد Ùˆ با دیدنم اخم کرد : این اینجا چیکار Ù…ÛŒ کنه؟
آیدا اخم کرد . رابطه صمیمی با هم نداشتیم اما خواهر بود دیگه !
آیدا ـ این اسم داره ...
مژده Ù€ ول Ú©Ù† تو رو خدا ... خدا هم اینو آدم خودش Øساب نمی کنه ... ( رو به من ) پسرمو بغل نگیریا ØŒ دور بمون ازش ...
از آشپزخونه بیرون رÙت Ú©Ù‡ به آیدا نگاه کردم Ùˆ با غیظ Ú¯Ùت : ولش Ú©Ù† خواهره من ... دختره ÛŒ از دماغه Ùیل اÙتاده با اون چونه ÛŒ بدریختش ...
لبخند کجی زدم . مژده از زیبایی واقعا بی نقص بود خصوصا چLoveSara 💋✨
🬠پاPart29 29
#Part29
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
همون Ùسنجون رو درست Ù…ÛŒ کنم . اونم با همون دستور عملی Ú©Ù‡ خودش یادم داده ...
بین بغض لبخند زدم Ùˆ مشغول شدم .... تقریبا موادش آماده بود Ùˆ قابلمه رو روی گاز گذاشتم Ùˆ زیرش رو Ú©Ù… کردم تا جا بیÙته ØŒ وسایل سالاد Ùˆ ژله رو هم از یخچال درآوردم ØŒ پیدا بود خانواده ای Ú©Ù‡ قرار بود خواستگاری بیان اونقدری از قوم Ùˆ طایÙÙ‡ ÛŒ بزرگی هستن Ú©Ù‡ همه به تکاپو اÙتاده باشن .Ú©Ù‡ آیدا با مژده آرایشگاه باشه Ùˆ آیدینم امروز شرکت نره ... صدای پدرم رو شنیدم Ú©Ù‡ از پذیرایی با تلÙÙ† با کسی Øر٠می زد :
Ù€ آره ... امشب میان .... ( بلند خندید ) آره پسر ØŒ شانس دره خونه رو زده ... هیچی ØŒ زنگ زدم بگم شما هم برای شام بیاین اینجا .... مزاØÙ… چیه کیومرث جان ... قربانت ØŒ پس منتظریم ...
آه از نهادم بلند شد . باز هم کیومرث قرار بود بیاد و من چقدر از اون بدم می اومد .... دلم شور می زد و مطمئن بودم که روز خوبی انتظارم رو نمی کشه ..
صدای مادرم رو شنیدم : چرا بهشون Ú¯Ùتی بیان ØŸ
Ù€ Ú¯Ùتم بیان تا شام دور هم باشیم . خانواده ÛŒ این پسره پولدارن ØŒ شاید به تÙاهم رسیدیم . هم آیدا آینده Ø´ خوب شد هم خودمون ...
مادرم عصبی شد : هیچ معلوم هست تو توی Ú†Ù‡ Ùکری هستی ØŸ خوشبختی دخترت یا کار Ùˆ کاسبیت ØŸ
Ù€ صداتو بیار پایین سیمین ØŒ بد کردم Ú¯Ùتم خواهرت اینا شام بیان ØŸ
Ù€ خواهره منه Ùˆ لازم نکرده تو بگÛLoveSara 💋✨
🬠پاPart28 28
#Part28
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ùرزاد Ú¯Ùته بود Øقمه ! Ú¯Ùته بود باید بÙهمم توی نبودش Ú†Ù‡ بلاهایی سرم میاد ....
من Ùهمیده بودم . بی رمق بلند شدم . یه تونیک مشکی با شلوار مشکی پوشیدم Ùˆ بیرون زدم . این خواستگارهایی Ú©Ù‡ قرار بود بیان بدون Ø´Ú© خیلی کله گنده بودن یا از همون گنده های بازاری Ú©Ù‡ بوی پول به مشام آیدین خورده بود Ùˆ خانواده اینطور از ØµØ¨Ø Ø¨Ù‡ تکاپو اÙتاده بودن . بیچاره آیدا ...
از در بیرون زدم . چند Ù†Ùری سرشون به درخت ها Ùˆ عل٠های هرز شده شون گرم بود Ùˆ من نمی Ùهمیدم وسط زمستون این خود درگیری با درخت ها Ú†Ù‡ معنی Ù…ÛŒ ده آخه ØŸ
از Øیاط گذشتم Ùˆ به ساختمون رسیدم . در Ùˆ باز کردم Ùˆ داخل رÙتم . از آخرین باری Ú©Ù‡ اونجا رÙته بودم سه ماهی Ù…ÛŒ گذشت . همه چیز بدون تغییر همون جوری بود . همه چیز به جز من Ùˆ اتاقم !
آیدین همه ی اتاقم رو از بین برد . آهی کشیدم و از راهروی کوچیک جلوی در هم رد شدم .LoveSara 💋✨
🬠پاPart27 27
#Part27
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ابروهاش رو بالا داد : دختره ی تخس !
اخم کردم : من دیگه برم ؟
Ù€ بÙرما خواهش Ù…ÛŒ کنم ØŒ اگه خواستی یکی هم بزن تو سرمون ...
لبخند زدم : با اجازه ...
از اتاق بیرون رÙتم . بیچاره قبل از سوار شدنم توی آسانسور خیلی صدام زده بود ØŒ Ù…ØÙ„ نداده بودم . این مرد گریز بودنمم یکی از عوارضه بودن با نامردهای مرد ماننده زندگیم بود ...
*
سر Ùˆ صدای زیادی Ù…ÛŒ اومد . از ØµØ¨Ø Ú†Ù†Ø¯ Ù†Ùری توی باغ مشغول تمیز کاری Ùˆ Ø¢Ùت Ú©Ø´ÛŒ Ùˆ مرتب کردن درختا بودن . صدای آیدین رو Ù…ÛŒ شنیدم ØŒ Ú†Ù¾ Ùˆ راست دستور Ù…ÛŒ داد .
وسط اتاق دراز کشیده بودم Ùˆ با خودم Ù…ÛŒ Ú¯Ùتم من دوروزی Ù…ÛŒ شه Ú©Ù‡ کیهان رو ندیدم . دراز کشیده بودم Ùˆ به سق٠نگاه Ù…ÛŒ کردم . برنامه ریزی تو زندگیه کسی مثل من جا نداشت !
دوست داشتم جمعه هم سرکار باشم . ترسیده بودم کیهان هم شرکت بمونه Ùˆ من از لبریز شدن صبر Ùرزاد Ù…ÛŒ ترسیدم . هزار بار از خودم پرسیده بودم Ú©Ù‡ چرا باید صاØب شرکتی Ú©Ù‡ اونجا کار Ù…ÛŒ کنم کیهان بØLoveSara 💋✨
🬠پاPart26 26
#Part26
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آسانسور طبقه ÛŒ 13 ایستادو پیاده شدم . جلو رÙتم . منشی سرش رو بلند کرد Ùˆ پرسید : امری داشتین ØŸ
ـ با معاون کار داشتم .
Ù€ ایشون خیلی وقته طبقه ÛŒ 5 انتقال پیدا کرده دÙترشون ....
عصبی شدم ولی چیزی Ù†Ú¯Ùتم . عصبی از خودم Ùˆ مینو ØŒ نه از منشی بیچاره .... بازم بی Øر٠سوار آسانسور شدم Ùˆ طبقه ÛŒ 5 رو زدم . وقتی آسانسور ایستاد اخمو پیاده شدم Ùˆ باز به سمت میز منشی رÙتم : سلام . وقت بخیر ØŒ با آقای معاون کار داشتم .
ـ امرتون ؟
Ù€ قرار داد های ترجمه شده بابت جلسه امروز رو آوردم تا تØویل بدم ...
تلÙÙ† رو برداشت Ùˆ شماره گرÙت . گوشی رو کنار گوشش گذاشت : سلام قربان ... ترجمه ÛŒ قرار داد رو آوردن ØŒ بÙرستم داخل ØŸ ... بله ... بله چشم ...
گوشی رو روی دستگاه گذاشت Ùˆ به سمت یکی از درا اشاره کرد : بÙرمایید خواهش Ù…ÛŒ کنم ØŒ منتظرتون هستن ...
سری تکون دادم Ùˆ به سمت اتاق رÙتم . ÚLoveSara 💋✨
🬠پاPart25 25
#Part25
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
جواب ندادم Ùˆ پوشه به بغل بیرون زدم . به سمت آسانسور Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ کسی تند از پیچ راهرو پیچید Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… به من خورد . پوشه از دستام روی زمین اÙتاد Ùˆ من هم روی پاهام نشستم Ùˆ غر زدم : انگار نه انگار شرکته Ùˆ مردم با پیست مسابقه اشتباهش Ù…ÛŒ گیرن ....
مرد رو به رویی هم روی پاهاش نشسته بود Ùˆ توی جمع کردن برگه ها Ú©Ù…Ú©Ù… Ù…ÛŒ کرد Ùˆ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت : من واقعا معذرت Ù…ÛŒ خوام ....
بی Øوصله سرم رو بلند کردم Ú©Ù‡ اونم متعاقبا همین کارو کرد . نگاهمون Ú©Ù‡ به هم خورد همزمان Ú¯Ùتیم :
ـ تو ؟
ـ تو ؟
اخم کردم : نمی شه Øواستون رو جمع کنین ØŸ
Ù€ والا دÙعه ÛŒ قبل تو آشپزخونه شما Øواست جمع نبود ...
Ù€ اون یه اتÙاق بود ...
ـ نه که جریانه الان از پیش تعLoveSara 💋✨
🬠پاØPart24 24
#Part24
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ـ واس خاطر همین این سر و وضعته ؟
اهمیت ندادم و پرسیدم : آمین .... آمین خوبه ؟
ـ کمی بزرگ شده ، شبیه تو شده ....
مشتاق نگاش کردم Ùˆ با Øسرت Ú¯Ùتم : شبیه من ØŸ
Ù€ آره Ùˆ من خیلی خوشØالم ...
خیره زل زدم بهش Ú©Ù‡ Ú¯Ùت :وقتایی Ú©Ù‡ نیستی اون تورو یاده من Ù…ÛŒ ندازه ... دوتا آذین تو خونه هست .
ـ میتونی بگی بهش اعتیاد من کاره توعه ؟
ـ نه ، ولی می تونم بگم اعتیادش بابت رها کردنه ما دو تاست . نه ؟
Ù€ تو اونو به زور از من گرÙتی ...
ـ می تونستی بمونی تا داشته باشیش !
ـ خیلی پستی ...
بی اهمیت به چیزی Ú©Ù‡ Ú¯Ùته بودم جلو اومد Ùˆ بی هوا سرم رو بین دستاش گرÙت Ùˆ Ùاصله ÛŒ صورتامون به چند سانت هم نمی رسید Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : تب Ù…ÛŒ کنم Øتی وقتی Ù…ÛŒ بینمت !
ترسیدم . با دو دستم Ù…Ú† هر دو دستش رو گرÙتم Ùˆ پر ترس Ú¯Ùتم : Ùرزاد تو رو خدا ØŒ تو قول دادی ...
کج لبخند زد . چشماش هنوز هم ÙˆØØ´ÛŒ بود . چند تار مویی Ú©Ù‡ جلوی صورتش ریخته بود چهره Ø´ رو خیلی بیشتر از قبل جذاب کرده بود . جذابی Ú©Ù‡ به نظرم Ù†Ùرت انگیز بود .... Øتی یه سانت هم Ùاصله نگرÙت Ùˆ زل زد به چشمام : قول داده بودم ØŒ اما خودت Ù…ÛŒ دونی خیلی هم نمیشه رو قولم Øساب Ú©Ù†LoveSara 💋✨
🬠پاPart23 23
#Part23
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
دستم رو ول کرد و به عقب هلم داد . چند قدمی عقب پرت شدم و از درد چهرم مچاله شد .
ـ تنها بودی ؟
Ùرزاد بهتر از ک٠دستش خبر داشت Ú©Ù‡ کیهان دوسته سال ها قبله خودش Ùˆ آیدین دیشب توی شرکت مونده Ùˆ Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواد راستش رو از دهن من بشنوه Ùˆ راست Ú¯Ùتن بهترین راه بود . اگه Ù…ÛŒ Ùهمید لب به دروغ باز کردم صد در صد این رو هم Ù…ÛŒ Ùهمید Ú©Ù‡ از شب قبل تا الانه امروز بینه من Ùˆ دوسته بعد از 7 سال برگشته Ø´ خبرایی بوده Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : من Ùˆ نگهبان Ùˆ رئیسه شرکت ......
هر دو دستش رو توی جیب های شلوارش گذاشت Ùˆ زیر بینانه پرسید : Ù…Ùد شده جدیدا رئیسا با مترجماشون بمونن ØŸ
ـ غریبه نبود !
ابرویی بالا انداخت : خب ؟
ـ کیـ .. کیهان بود ...
اخم کرد : خوش ندارم خودمونی صداش بزنی ...
ـ دوسته آیدین بود .
Ù€ منم دوستش بودم . چرا چشم نداشتی ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart22 22
#Part22
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چند دقیقه ÛŒ بعد Ú©Ù… Ú©Ù… سر Ùˆ کله ÛŒ کارمندا پیدا شد Ùˆ من پشت میز نشسته بودم . Øس Ù…ÛŒ کردم از خیلی اتÙاق های اطراÙÙ… خبر ندارم . من این Ú¯Ù†Ú¯ بودن رو دوست نداشتم !!!
تا آخر ساعت کاری مشغول بودم . گوشی تلÙنم رو خاموش کرده بودم . Øقیقت این بود Ú©Ù‡ از Ùرزاد Ù…ÛŒ ترسیدم .
وقتی تایم کاری تموم شد منم به خودم اومدم Ùˆ بلند شدم . باید به خونه Ù…ÛŒ رÙتم Ùˆ این Ùرار کردن چیزی رو درست نمی کرد .
از شرکت بیرون رÙتم . هنوز ماشینی Ú©Ù‡ Ùرزاد به عنوان به پا برام گذاشته بود رو به روی شرکت بود Ùˆ به دنبالم راه اÙتاد . نیم ساعت بعد به خونه رسیدم Ùˆ کلید رو داخل Ù‚ÙÙ„ چرخوندم . وارد شدم . در رو بستم ... اما بسته نشد Ùˆ به عقب برگشتم ØŒ کسی پاش رو مقابل در با لولاش گذاشته بود LoveSara 💋✨
🬠پاPart21 21
#Part21
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
شکلت رو توی آیینه دیدی ؟ چته ؟
Ù€ تو خودت نمی Ùهمی ØŸ
Ù€ تو بگو بÙهمم ...
عصبی شدم Ùˆ صدا بلند کردم : بعد این همه سال میای بهم Ù…ÛŒ چسبی Ùˆ به روی خودت نمیاری Ú©Ù‡ یه روز همه Ú†ÛŒ رو جا گذاشتی Ùˆ رÙتی Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ ØŸ هان ØŸ
عصبی تر بلند شد Ùˆ مقابلم ایستاد : بد Ú©Ù‡ نشد ØŒ شد ØŸ نمی بینم Ú©Ù‡ از تنهایی Ù…Ùرده باشی ØŒ ها ØŸ
Ù€ پس دردت چیه ØŸ تنها نیستم ØŒ خب . برو بیرون آقای Ù…Øترم . نیا Ùˆ به پر Ùˆ پای من نپیچ !
Ù€ یه جای کارت Ù…ÛŒ لنگه ! این شب تا ØµØ¨Ø Ø´Ø±Ú©Øª موندناو کسی پیگیرت نشدنا ØŒ اصلا دم به دقه اشکت دمه مشک بودنا ØŒ پوست Ùˆ استخون بودنا ... نمـ ...
Ù€ خب Ú©Ù‡ Ú†ÛŒ ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ نمی Ú¯ÛŒ بعد رÙتنت هیچی به هم نریخته ØŸ Ù…Ú¯Ù‡ نمی Ú¯ÛŒ همین Ú©Ù‡ بعده تو نمÙردم یعنی همه چیز رو به راهه ØŸ همه چیز رو به راهه Ùˆ من نمردم .
ـ آذین ....
اولین قطره ÛŒ اشکم چکید Ùˆ کیهان مثل همه ÛŒ روزهای قبل از 7 سال پیش نگاهش رو منØر٠کرد Ùˆ عصبی دستش رو پشت ÚLoveSara 💋✨
🬠پاPart19 19
#Part19
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
خندید : Øتی یه دونه Ø´ هم کاندید ندارم ØŒ منتها تو Ùکرشم تور پهن کنم ...
منم خندیدم : کجا به سلامتی پهن کنی ؟
ـ مگه همین برج زهره مار چشه ؟
سوالی نگاهش کردم : کی ؟
Ù€ همین رئیس شرکت دیگه ØŒ هم خوش تیپ ØŒ خوش استایل Ùˆ از همه ÛŒ همه ÛŒ اینا مهم تر پولدار ØŒ البته اون روی سگش رو Ùاکتور بگیریم همه Ú†ÛŒ تمومه !
لبخند روی لبم ماسید . خشک شده نگاش Ù…ÛŒ کردم . پشت سر هم Øر٠می زد Ùˆ نمی شنیدم .
من خوب Ù…ÛŒ دونستم این نیشتری Ú©Ù‡ به قلبم خورده بود از Ú†ÛŒ بود . بین این همه گرÙتاری Ùˆ این همه ØرÙÛŒ Ú©Ù‡ دنبالم بود Ùˆ این نگاه های پر از سرزنش Ùˆ دلتنگی برای تکه ÛŒ وجودم ØŒ غم عشق هم دردسری شده بود این وسط Ùˆ من Ùقط همین رو Ú©Ù… داشتم .
بالاخره از Ù¾Ùر چونگی خسته شد Ùˆ به سکوت کردن رضایت داد Ùˆ بعد از خداØاÙظی سر سری بیرون رÙت . انگار برای پرواز کردن Ùˆ بیرون رÙتن از شرکت دلیل داشت ... من Ø´Ú© کردم به این Ú©Ù‡ کسی رو Øتی کاندید نداشته باشه !
دوباره ذهنم رو درگیر کردم لابه لای کلمه های Ùرانسوی Ùˆ Øس Ù…ÛŒ کردم این چند دقیقه ÛŒ آخر کلمه ها Øرکت Ù…ÛŒ کنن Ùˆ چشمام واقعا خسته شده بودن . به پشتی صندلی تکیه دادم Ùˆ از پنجره ÛŒ اتاق به آسمون نگاه کردم .
زمستون بود Ùˆ Øالا Ú©Ù‡ ساعت 8 شب بود هوا کاملا تاریک شده بود . ستاره های براق تر از چراغ ! امروز کیهان رو ندیده بودم . Ùرزاد پیام نداده بود Ùˆ خبری هم از سپهر نبود . آیدین هم خیلی وقت LoveSara 💋✨
🬠پاPart18 18
#Part18
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
نگران آینده بودم ØŒ از این Ú©Ù‡ از کار قبلم استعÙا داده Ùˆ نمی تونستم ØŒ یعنی نمی شد Ú©Ù‡ سرکار Ùعلی توی شرکت کیهان هم باقی بمونم . سرم درد گرÙته بود از Ùکرای مختلÙÛŒ Ú©Ù‡ اعصابم رو خورد Ù…ÛŒ کرد .
ـ خانوم رسیدیم .
پیاده شدم . همون Ù„Øظه نگاهم به اتومبیل سیاه رنگ بنزی اÙتاد Ú©Ù‡ سرکوچه پارک بود . کیهان تا همینجا دنبالم بود . همون ماشینی بود Ú©Ù‡ کیهان کنارش ایستاده بود . سعی کردم به روی خودم نیارم . اهمیتی نداده Ùˆ کلید رو داخل Ù‚ÙÙ„ انداختم Ùˆ وارد خونه شدم Ùˆ در رو بستم .
چراغ های ساختمون روشن بودن Ùˆ من نمی دونم برای چند هزارمین بار خیره به ساختمون Ú¯Ùتم : لعنت به همه تون !
راهم رو به سمت اتاقک همیشگی کج کردم . انگار زندگی داشت روز های متÙاوت Ùˆ جدیدی از سرنوشتم رو Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ هم دوست داشتم Ùˆ هم نداشتم . ولی متاسÙانه هیچ Ù…Ùنویی برای انتخابه اÙتادن اتÙاق ها نیست ØŒ اینکه خودت انتخاب Ú©Ù†ÛŒ Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ اتÙاقی بیÙته ØŸ
*
چشمام رو بستم و با سر انگشت هام پشLoveSara 💋✨
🬠پاPart17 17
#Part17
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اخم کرد : با پسره مردم این ساعت اومدی بیمارستان پررو هم هستی ؟
به مسخره Ú¯Ùتم : عه ØŸ به غیرتت بر خورد ØŸ
Ùرزاد Ù€ ببند دهنت رو سرمت تموم شد . Ù„ÙŽØ´Ùت رو ببرم خونه تا گند بالا نیاوردی ...
اخم کردم : برو گمشو بیرون Ùرزاد ... گمشو بیرون ....
خندید : چیه ؟ باز نرسیده بهت پاچه می گیری سلیطه ؟
به گریه اÙتادم : خدا لعنتت کنه ... برو بیرون از اینجا ...
اهمیت نداد Ú©Ù‡ با عصبانیت از جا بلند شدم . سÙرم رو از دستم کشیدم Ú©Ù‡ رد خونش روی دستم راه گرÙت : عععع .... کله خر داری Ú†Ù‡ غلطی میکنی تو ؟؟؟
از اتاق بیرون زدم . به سر Ùˆ صدای پشت سرم اهمیت ندادم Ùˆ از ساختمون بیمارستان هم بیرون رÙتم. مرتیکه مزاØÙ… ... آشغاله بیشعور ... ÙØشای ریز Ùˆ درشت بارش Ù…ÛŒ کردم . دنبالم دویده بود . دست بلند کردم Ùˆ جلوی تاکسی زرد رنگی رو گرÙتم Ú©Ù‡ مقابلم Ù†Ú¯Ù‡ داشت . Ùرزاد کنارم رسید Ùˆ Ù…ØÚ©Ù… بازوم رو گرÙت . روی صورتم کلماتش رو ت٠می کرد : Ù…ÛŒ ذارم پا Øسابه نئشگیت Ùˆ اینکه الان مخت تاب برداشته ... وگرنه زنده زنده دÙنت Ù…ÛŒ کردم غÙربتی ... منتها منتظر عواقب این جÙتک انداخLoveSara 💋✨