🬠پاPart98 98
#Part98
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
آب دهنم رو قورت دادم : من مسئوله عصبی بودن بقیه هم هستم ؟
ـ آخه یه مگه کوری ارزشه 5 تا بخیه و کبودی زیر چشم و پاره شدن لب و شکستنه بینی رو نداره ! مگه اینکه قضیه اصلا یه چیزه دیگه باشه ، مگه نه ؟
خودمو به Ú©ÙˆÚ†Ù‡ ÛŒ علی Ú†Ù¾ زدم Ùˆ Ú¯Ùتم : من Ú†Ù‡ بدونم ØŸ لاله Ú©Ùˆ ØŸ
خواستم بØØ« رو عوض کنم Ùˆ موÙÙ‚ هم شدم Ú©Ù‡ آیدا چهره Ø´ رو لوچ کرد : دختره ÛŒ لوس من Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ دونم خبر مرگش ØŒ چارتا اشک ریخت Ùˆ رÙت . غلط نکنم باز مثل کوآلا Ú©Ù‡ به درخت Ù…ÛŒ چسبه به کیهانه بدبخت چسبیده ! کیهان Ú†ÛŒ توی این دختره دیده آخه ØŸ
ـ به ما چه ؟
واقعا به ما Ú†Ù‡ ØŸ یعنی به من Ú†Ù‡ ØŸ پس چرا ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart97 97
#Part97
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کیهان نگاش رو از من گرÙت Ùˆ دستاش رو داخل جیب های شلوارش Ùرو برد Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : یعنی Ù†Ú¯Ùتن این همه ساعت چرا دیر کردیم ØŸ
Ù€ Ú¯Ùتن ØŒ لاله هم Ú¯Ùت ماشینه من خراب شده Ùˆ سپهر با چند Ù†Ùر دعواش شده . کارش الان تموم میشه . همه میریم . بدبخت زنداداشم خودشو کشت تا سپهر کوتاه اومد .
کیهان تشر زد : امین !
ـ جان دایی جونم ؟
کیهان Ù…ØÙ„ نداد Ùˆ امین به من نگاه کرد : تو چرا همیشه چشمات خیسه ØŸ Øالش خوبه دیگه ...خوشم نمیاد Ùکر کنم نگرانشیا ...
کیهان تیز نگاه کرد : خوشم نمیاد دور و بر این بپلکیا !
این ØŸ!ØŸ! گرÙته به سمت کیهان برگشتم . امین جا خورد .کیهان عمدا Ú¯Ùته بود این تا امین Ùکر اشتباه نکنه . تا Ùکر کنه کیهان از بابت بد بودنم از اون Ù…ÛŒ LoveSara 💋✨
🬠پاPart96 96
#Part96
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
چرا بغض کردی الان ؟ چی می خوای ؟ جاییت درد می کنه ؟
نگرانی بیداد می کرد لابه لای کلماتش و من نالیدم : قلبم ، قلبم خیلی درد می کنه ...خوب کردنشو بلدی ؟ آمینم نیستش .. آمینه من ...
ـ د آخه بگو من الان چه غلطی کنم برای تو ؟
ـ کیـ ..
هول زده بین جمله م پرید : جانه کیهان ؟! لب تر کن ....
دلش سوخته بود Ùˆ ترØÙ… Ù…ÛŒ کرد یا هنوز عاشق بود Ùˆ عاشقی Ù…ÛŒ کرد ØŸ بی انصا٠شده بود . دلم رو Ù…ÛŒ برد Ùˆ بعد لاله انتخابش بود ! لاله خار شده بود Ùˆ توی قلبم Ùرو Ù…ÛŒ رÙت . قلبم تیر Ù…ÛŒ کشید با هر بار دیدنش کنار کیهان ! کیهان این همه بی انصا٠نبود .
صدای زنگ تلÙنش بلند شد . گوشی رو از جیبش درآورده Ùˆ تماس رو وصل کرد . کنار گوشش گذاشت : الو .... Ø®ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart95 95
#Part95
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
دلم رÙت . بی جنبه بودن هم خوب نبود . شوره این همه دوست داشتن رو درآورده بودم . دستم رو به سرم گرÙتم Ùˆ دوست نداشتم صدای کیهانه چند سال پیش توی سرم تکرار شه ...
(( Ù€ نریز این مرواریدا رو ... Ú©ÛŒ Ú¯Ùته بالا چشمت ابروعه ØŸ بگو برم چشمش رو در بیارم ...
ـ مامان از بابا داره جدا میشه !
ـ خب این اشک ریختن داره ؟
Ù€ دلم گرÙته Ùقط ...
ـ تو امر کن بگو چطوری بازش کنم ؟
خندیدم بین اشک های روون شدم Ùˆ Ú¯Ùتم : دیوونه !
Ù€ ای من به Ùدای دله دیوانه پسندت ...
Ù€ Ù…Ú¯Ù‡ من Ú¯Ùتم پسندیدمت ØŸ
Ù€ همÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart94 94
#Part94
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
لرزش چونه Ù… Ùˆ روون شدن اشکام دست خودم نبود ØŒ اصلا این همه بالا پایین شدن هیجانم Ùˆ بغضی Ú©Ù‡ توی Øنجره Ù… بود هم دست خودم نبود .
دخترک قدمی به سمت من برداشت Ùˆ Ú©Ùشش روی سرامیک لیز خورد . زمین اÙتاد Ùˆ من اصلا Ù†Ùهمیدم Øال خودم رو ØŒ Ù†Ùهمیده بودم هول شدنم رو Ùˆ با استرس پایین پریدنم رو Ùˆ دقیقا روی به روی دختر روی زمین اÙتادنم . Ùقط Ùهمیدم Ú©Ù‡ هول شدم ØŒ اشک ریختم Ùˆ بهت زده خیره بودم به بچه ای Ú©Ù‡ مقابلم نشسته Ùˆ کنجکاو وترسیده از Øالت های من به من خیره بود . روی پاهام نشسته بودم Ùˆ زل زده بودم به دخترک بیچاره ....
دختر بچه از Øجم این همه غریبگی Ùˆ این همه بد بودنه من لب پایینش رو لوچ کرده Ùˆ با چشمای اشکی خیره ÛŒ من شده بود .
صدای کسی رو شنیدم : آنیسا مامان .... آنی ....
من نگام هنوز ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart93 93
#Part93
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
بلند کردم و اخم کرد : خوش ندارم اشکاتو کسی ببینه !
با پشت دست چشمام رو پاک کرده Ùˆ سر پا شدم Ú©Ù‡ لاله مقابلم ایستاد Ùˆ تخت سینه Ù… کوبید : سپهر Ùˆ Ùرزاد بس نبود Ù…ÛŒ خوای کیهان رو هم پایبند خودت Ú©Ù†ÛŒ ØŸ
کیهان Ù€ کاÙیه لاله ...
لاله شاکی Ùˆ عاصی به سمت کیهان برگشت : Ú†ÛŒ رو کاÙیه ØŸ از دست توام عصبی ام ...
کیهان اخم ÙˆØشتناکی کرد Ùˆ جلو رÙته .... یه قدمی لاله ایستاد : تو بیخود Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ سر من داد Ù…ÛŒ زنی ØŒ بار اخرت باشه واسه من شاخ Ù…ÛŒ Ø´ÛŒ Ú©Ù‡ شاخت رو Ù…ÛŒ شکونم . Øواست هست چیکاره اون بی وجود کردم Ú©Ù‡ الان رو تخت بیمارستانه ØŒ Ù…Ú¯Ù‡ نه ..
لاله وارÙته نگاش Ù…ÛŒ کرد Ú©Ù‡ باز کیهان به Øر٠اومد Ùˆ این بار با صدای بلند تری داد زد : Ù…Ùهومه ØŸ
لاله تکونی خورد Ùˆ جواب داد : ÙÙ€ ... Ùقط ...
کیهان Ù€ Ú¯Ùتم Ù…Ùهومه ØŸ
لاله ناراضی و دلخور سری تکون داد و به زور لبخند زد : نمی خواستم عصبانیت کنم عزیزم ....
کیهان از موضع خودش دور نشد Ùˆ Ú¯Ùت : خوشم از LoveSara 💋✨
🬠پاPart92 92
#Part92
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
اش Øداقل کسی به جز لاله بود ØŒ لاله ای Ú©Ù‡ به خوبی Ù…ÛŒ دونستم کسی مثل کیهان واقعا نمی تونه با اون کنار بیاد ! کنار اومدن به کنار Ùˆ خوشبخت نشدن بØØ«ÛŒ دیگه بود .
کیهان مقابلم ایستاده بود Ùˆ کتش روی سرم بود . اجازه ÛŒ اشک ریختن به خودم دادم . اجازه دادم Ùˆ هق زدم . گریه کردم . تمام مدت کیهان رو به روم ایستاده بود Ùˆ من چقدر ضعی٠بودم . کیهان دیوار شده بود برای ØÙظ غرور من Ùˆ من چقدر بی پناه بودم !
خالی شدم ... تهی Ùˆ پر از التهابه این سرمای Ùاصله ... کیهان Ùˆ من نیم متر بینمون Ùاصله بود Ùˆ یه دنیا اØساس دوری Ù…ÛŒ کردم .
چقدر گناه داشتم بابت این همه بیگانگی ! نمی دونم چقدر گذشت Ú©Ù‡ آروم شدم ... Ú©Ù‡ کیهان کنارم روی نیمکت نشست ØŒ Ú©Ù‡ نگام به دسته از خون قرمز شده Ø´ اÙتاد Ùˆ بند دلم پاره شد .
کتش رو کنار زده Ùˆ بغلش انداختم . از جا بلند شدم Ùˆ مقابلش زانو زدم . دستاش رو Ú©Ù‡ روی زانوهاش گذاشته بود بین دستام گرÙتم Ùˆ پر اضطراب Ú¯Ùتم : دا ... داره LoveSara 💋✨
🬠پاPart91 91
#Part91
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
هانی که عربده کشیده بود بی شک چهار ستون ماشین رو لرزونده بود . سکوت کرده بودم . نمی دونم چند دقیقه گذشت که روبه روی بیمارستان نگه داشتن و ماهم به تبعیت از اونا نگه داشتیم . پیاده شدم . به صدا زدنای کیهان اهمیت ندادم .
من Øتی روم نمی شد Ú©Ù‡ توی چشماش نگاه کنم . به دنبال اونا وارد سالن شدیم Ú©Ù‡ سپهر رو روی تخت گذاشته Ùˆ به اتاقی بردن . لاله مقابل کیهان ایستاد : چرا زدیش ØŸ ها ØŸ اگه بمیره Ú†ÛŒ ØŸ
کیهان بی Øرکت Ùقط ایستاده بود Ú©Ù‡ امین کنار لاله رسید : لاله کسی با شکستن بینی نمی میره ...
لاله به سمت امین برگشت : اگه شکایت کنه چی ؟ به مامان اینام چی بگم ؟
آیدا ـ لازم نیست کسی بدونه ...
لاله Ù€ Ùکر Ú©Ù† یک درصد Ú©Ù‡ سپهر بهشون Ù†Ú¯Ù‡ ...
امین ـ پس تو اینجا چیکاره ای ؟
کیهان Ùˆ من تنها آدمایی بودیم Ú©Ù‡ در سکوت به این بØØ« گوش Ù…ÛLoveSara 💋✨
🬠پاPart90 90
#Part90
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
Ù€ Ù…ÛŒ کشمت کثاÙت ... با دستای خودم Ù…ÛŒ کشمت ...
لاله ـ غلط کرد ... تو رو خدا ولش کن ...
آیدا ـ امین یه کاری کن ...
امین ـ کیهان بسه ، کشتیش لامصب ، بسه ...
ـ یکی زنگ بزنه پلیس ...
امین Ù€ آقا اینا Ùامیلن پلیس Ù…ÛŒ خوای چیکار ØŸ
سپهر نیمه جون روی اسÙالت اÙتاده بود Ùˆ کیهان خودش خسته شده بود . دو مرد دیگه Ùˆ امین اونو Ùاصله دادن Ùˆ با کیهان Øر٠میزدن . کیهان به من نگاه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تند Ù†Ùس Ù…ÛŒ کشید Ùˆ من پر پر Ù…ÛŒ زدم برای سینه ای Ú©Ù‡ از خشم بالا پایین Ù…ÛŒ شد .من واقعا تنها بودم ØŸ Øضور لاله به من دهن کجی Ù…ÛŒ کرد Ùˆ به Ù†ØÙˆ ÙˆØشتناکی تنهاییم رو به رخم Ù…ÛŒ کشید .
به جمعیت پشت کرده Ùˆ به سمت ماشین رÙتم . سرجای قبلیم نشستم . نه دلم خنک شده بود Ùˆ نه آروم گرÙته بودم . نمی شد دله Ø´ÚLoveSara 💋✨
🬠پاPart89 89
#Part89
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم . امین Ùˆ آیدا با هم Øر٠میزدن Ùˆ لاله خوابیده بود . کمتر از 5 متر مونده به ماشین سپهر ØŒ کیهان پاش رو روی گاز Ùشار داد Ùˆ با نهایت سرعت ماشین رو به سمت ماشین سپهر Øرکت داد .
امین ـ یواش ....
آیدا ـ یا امام زمان ...
لاله از خواب پرید Ùˆ من Ùقط از آیینه به کیهان نگاه Ù…ÛŒ کردم Ú©Ù‡ با اخم Ùˆ رگه های قرمز چشماش برای کوبیدن به صندوق عقب سپهر مشتاق بود Ùˆ در نهایت کوبید !
نیم تنه ی همه ی ما به جلو خم شد و سپهر سریع پیاده شد . لاله و آیدا به همراه امین تند پیاده شدن و کیهان از آینه زل زد به من : می کشمش !
ته دلم خالی شد و کیهان پیاده شد . به دنبالش پیاده شدم و ماشین رو دور زدم که سپهر عصبی به سمت کیهان برگشت : مگه کوری ؟
ÙÚ© کیهان منقبض شد Ùˆ عربده کشید : تو Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ خوری به من Ù…ÛŒ Ú¯ÛŒ کوری ...
مشت Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ به شیشه ÛŒ عقب ماشین سپهر زد Ùˆ شیشه ها خورد شدن . Ø¢ÛLoveSara 💋✨
🬠پاPart88 88
#Part88
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
نگام رو Ù…ÛŒ دزدیدم . بعید Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ رنگ Ùˆ روی پریده Ù… Ùˆ این همه تشویشم رو Ù†Ùهمه ! از کیهان Ù†Ùهمیدنه Øاله من بعید بود .
سر Ùˆ صدای بقیه رو Ù…ÛŒ شنیدم Ú©Ù‡ سپهر رو سوال پیچ Ù…ÛŒ کردن ØŒ به جز کیهانی Ú©Ù‡ Ùقط سکوت کرده بود . قلبم بیشتر ترک بر Ù…ÛŒ داشت . بیشتر رو به نابودی Ù…ÛŒ رÙتم . تنهایی با همه ÛŒ خوب بودنش خیلی بد بود !
ماشین امین خاموش شده بود Ùˆ جرثقیل برای بوکسول کردنش دست به کار شده بود . تنها ماشینی Ú©Ù‡ باقی Ù…ÛŒ موند ماشینه کیهان بود Ùˆ من کاملا غیر ارادی به سمت اون رÙتم . من Ùقط زمین Ù…ØÚ©Ù…ÛŒ Ù…ÛŒ خواستم . یه تکیه گاه Ù…ØÚ©Ù… تا خودم رو رها کنم . نمی دونم Ùˆ نمی Ùهمم Ú©Ù‡ چطور خودم رو به ماشین کیهان رسوندم Ùˆ در عقب رو باز کرده Ùˆ خودمو رها کردم ØŒ Øتی توان بستن در رو هم نداشتم . چند دقیقه ÛŒ بعد سر Ùˆ کله ÛŒ لاله پیدا شد Ùˆ بازوم رو گرÙت : بیا پایین ببینم ....
Øتی توان مخالÙت کردن نداشتم Ùˆ لاله نمی دونست Ú©Ù‡ برادرش از بیخ منو LoveSara 💋✨
🬠پاPart87 87
#Part87
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
به سمتم برگشت . کج روی صندلی نشست Ùˆ Ú¯Ùت : خودم Ùˆ خودت ....
Ù€ سپهر من نمی Ùهمم منظورت رو ....
Ù€ ببین تو دیگه اون آذینه سابق نیستی ... یعنی هیچکی بالا سرت نیست . خب ØŒ خب چرا به جÙتمون Ùرصت نمیدی با هم باشیم ...
Ùقط نگاش کردم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت : خب بذار بهتر برات ØªÙˆØ¶ÛŒØ Ø¨Ø¯Ù… ... منو تو با هم باشیم تا زمانی Ú©Ù‡ Øالا خانواده Ù… یکی رو کاندید کردن ØŒ هوم ØŸ
برق از سرم پرید Ùˆ ناباور Ùˆ بهت زده نگاش کردم . سرم گیج رÙت Ùˆ Øس کردم بیشتر موندن توی این اتاقک Ùلزی ماشین کنار سپهر Øالم رو از بد ØŒ بدتر Ù…ÛŒ کنه . بی Øس Ùˆ سنگین ... گاهی سبک Ùˆ گرم ... گاهی یخ زده Ùˆ سÙر ... پیاده شدم Ùˆ Øتی توان بستن در رو هم نداشتم .
به سمت من برگشتن . امین با لبخند ØŒ آیدا با Øالتی اخمو ØŒ پیدا بود باز هم با امین بØØ« کرده ... لاله کنار کیهانی ایستاده بود Ú©Ù‡ با دقت Ùˆ ریز بین به من نگاه Ù…ÛŒ کرد .
سپهر به دنبالم از ماشین پیاده شد Ùˆ بازوم رو گرÙت Ùˆ تند Ú¯Ùت : ببین ØŒ خواÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart86 86
#Part86
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
جوابی ندادم . چیزی از سرمای استخون سوزی Ú©Ù‡ رو به انجماد منو Ù…ÛŒ برد Ù†Ú¯Ùتم . سپهر بخاری ماشین رو زیاد کرد Ùˆ صداش رو شنیدم : Ù…ÛŒ خوای بری عقب Ú©Ù…ÛŒ بخوابی ØŸ
Ù€ راØتم....
ـ آذین ...
بی تÙاوت تکیه Ù… رو از صندلی گرÙتم Ùˆ به سمتش برگشتم . بدون نگاه کردن به من ØŒ خیره به رو به رو Ú¯Ùت : بابت اون شب معذرت Ù…ÛŒ خوام ....
جوابی ندادم که خودش ادامه داد : می شه .... میشه همه چیز رو از نو شروع کنیم ؟
سوالی نگاش کردم Ú©Ù‡ متوجه شد Ùˆ Ú¯Ùت : خب منظورم اینه Ú©Ù‡ ... اینه Ú©Ù‡ ...
صدای زنگ تلÙنش توجه هر دومون رو به سمت داشبورد جلب کرد Ú©Ù‡ اَهی زیر لبی Ú¯Ùت Ùˆ تلÙÙ† رو برداشته Ùˆ بعد از وصل تماس کنار گوشش گذاشت :
Ù€ الو ... خاموش کرده ØŸ .... ای بابا .... نه من ØLoveSara 💋✨
🬠پاPart85 85
#Part85
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ـ من زشتم ؟
به سمتم برگشت : تو ؟؟؟
خندید : کم نه !
پر Øرص غریدم : من تو رو Ù…ÛŒ کشم کیهان !
از Øرص خوردن من به خنده اÙتاده بود Ùˆ از شدت خنده سرخ شده بود Ú©Ù‡ خبیث نگاش کردم . ابرویی بالا انداخت ØŒ Øدس زده بود Ú©Ù‡ چیز خوبی در انتظارش نیست Ú©Ù‡ Ú¯Ùتم : خب باشه ØŒ من Ù…ÛŒ رم زشته یکی دیگه Ù…ÛŒ شم ...
به آنی اخم کرد : شما غلط می کنی ، باز من دو دقه تو روت خندیدم ؟
Ù€ دو دقه ØŸ تو از وقتی Ú©Ù‡ من رÙتم روی ترازو Ù‡ÛŒ Ù…ÛŒ خندی بهم ! یه کیلو این ØرÙا رو داره ØŸ
Ù€ تو بگو 100 کیلو ØŒ بازم غلطه اضاÙÙ‡ Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ با یکی دیگه بری ...
پر ذوق خندیدم : خدایی صد کیلو هم بشم دوسم داری ؟
Ù€ من Ú¯Ùتم غلط Ù…ÛŒ Ú©Ù†LoveSara 💋✨
🬠پاPart84 84
#Part84
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
بودنه لاله روی صندلی شاگرد بنزه کیهان چیزای زیاد دیگه ای رو روشن Ù…ÛŒ کرد Ùˆ من Ùهمیدم Øتما کیهان خبر داره Ùˆ من واقعا دور انداخته شده بودم . Øس تهی بودن به من دست داده بود . Øس مرتب از بلندی پرت شدن Ùˆ در اخر بی Øس شدن Ùˆ با هر بار پرت شدن هیچ Øسی نداشتن .... Øسه کسی Ú©Ù‡ اونقدری استخوناش خوردشده Ú©Ù‡ برای ضربه های بعدی دردی رو Øس نکنه ... اما من هنوز قلبم درد Ù…ÛŒ کرد .
روی صندلی شاگرد Ù¾Ú˜ÙˆÛŒ سپهر نشستم Ùˆ خودشم کنارم جا گرÙت . بی Øر٠استارت زد Ùˆ به راه اÙتاد . من به صندلی تکیه دادم Ùˆ چشمام رو بستم . چشم بستم Ùˆ با خودم Ùکر کردم . Ùکر به اینکه Ù…Øال بود کیهان منو از یاد برده باشه .
سپهر ضبط رو روشن کرد Ùˆ آهنگ ملایمی پخش شد . چشم باز کردم Ùˆ از پنجره بیرون رو نگاه Ù…ÛŒ کردم . اولین ماشینی Ú©Ù‡ کنار ماشین ما قرار گرÙت ماشینی بود Ú©Ù‡ امین راننده Ø´ بود . هر از گاهی به سLoveSara 💋✨
🬠پاPart83 83
#Part83
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
کلی با اصرار بابات رو راضی کردم ، نمی خوای که با برزو بری ، می خوای ؟
تند Ú¯Ùتم : الان میام ...
لبخند غمگینی زد Ú©Ù‡ وارد اتاق شدم . مثل اینکه پدرم به Ú©Ù„ منو از یاد برده بود . Øس Øماقت Ùˆ نابودی داشتم ØŒ من Øتی از لاله Ùˆ آیدا کوچیک تر بودم اما چیزی به اندازه ÛŒ دو برابر سن اونا مصیبت کشیده بودم .
ساک دستیم رو بلند کردم Ùˆ بعد از Ú†Ú© کردن گاز Ùˆ پنجره ها از اتاق بیرون رÙتم . در رو Ù‚ÙÙ„ کردم Ùˆ از در Øیاط بیرون زدم . سر Ùˆ صدای بچه ها بلند بود . امین اولین Ù†Ùری بود Ú©Ù‡ منو دید Ùˆ به سمتم اومد :
Ù€ صبØÙ‡ زیبای شما بخیر .
ـ سلام ...
ذوقش رو کور کردم : یعنیا خیلی نوبرشی ...
ـ امین ...
با شنیدن صدا ته دلم خالی شد . امین به عقب برگشت Ùˆ جلوی دیدم رو باز کرد ØŒ با دیدن کیهان Ú©Ù‡ پشت ÙLoveSara 💋✨
🬠پاPart82 82
#Part82
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
پر بغض Ú¯Ùتم : دخترمو بهم نمی ده ...
ـ تو که کنار اومده بودی ...
Ù€ من Ùقط دیگه ناله Ùˆ زاری نکردم ØŒ وگرنه کنار نیومدم هیچوقت ...
Ù€ چرا نرÙتی دنبالش ØŸ
ـ نمی خواستم منو اینطوری ببینه ...
ـ ترک کن ...
ـ به دهن اسونه ....
پو٠کلاÙÙ‡ ای کشید : نمی Ùهمم ... به خدا نمی Ùهممت ... Ú†ÛŒ شد Ú©Ù‡ به اینجا رسیدی تو ØŸ از زندگی دیگه Ú†ÛŒ Ù…ÛŒ خواستی ØŸ
جوابی ندادم Ú©Ù‡ کلاÙÙ‡ از جا بلند شد Ùˆ از اتاق بیرون رÙت .
*
زیپ ساک کوچیکمو کشیدم . Ùقط چند دست لباس برداشته بودم . لباس هایی Ú©Ù‡ آیدا به دستور سیمین خریده بود Ùˆ من چقدر ممنونش بودم . هنور خورشید بیرون نزده بود . صدای موتور روشن ماشین ها رLoveSara 💋✨
🬠پاPart81 81
#Part81
📕 رمان " رسوایی " â€¼ï¸ ðŸ™ŠðŸ‘„
به قلم خانم Ú©. شاهینی Ùر 👒
ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒðŸ‚ðŸƒ
ولی دروغ قشنگ تره ...
ـ دوست داشتی دروغ بگه ؟
ـ دوست داشتم دوسم داشته باشه !
ـ پس دوسش داری .
شونه ای بالا انداخت : ولی دلم نمی خواد خودمو به کسی تØمیل کنم ....
Ùقط نگاش کردم . Ùکرم رÙت کنار خودم کنار اینکه دلم Ù…ÛŒ خواست کیهان رو داشته باشم Øتی اگه شده با تØمیل خودم ØŒ اما نمی شد . Ùرزاد دلش Ù…ÛŒ خواست منو داشته باشه ØŒ Øتی با تØمیل خودش ... واقعا Ùرق دوست داشتن واقعی با خودخواهی معلوم نبود . من Ùقط اینو Ù…ÛŒ دونستم Ú©Ù‡ باید از کیهان دور باشم تا زندگی درستی داشته باشه Ùˆ من ابلهانه با خودم کلنجار Ù…ÛŒ رÙتم Ú©Ù‡ کیهان دیگه منو دوست نداره . ولی اگر واقعا منو دوست داشت اLoveSara 💋✨