کانال تلگرام رمانکده سارا @LoveSara

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام

ï·½

هر چه داریم از اوست ...

🍃 بزرگترین کانال رمان و داستان تلگرام ☺️📚🎈

🎀و یه عالمه عکس و تکست عاشقانه 💞

❌پورن و سیاسی نداریم


💻 پشتیبانی و 💶 تبلیغات 👇

📥 @Romankade_Ads

 مشاهده مطالب کانال 🍃رُمـانــڪدهـ ســارا🌧

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

🐬 پاØPart157157
#Part157

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیهان نگران به سمته من برگشت : چرا داری می لرزی تو ؟
عصبی رو به تارخ گفت : چشه تارخ ؟ چه غلطی کنم ؟ داره می لرزه ...
تارخ ـ کیمیا اون بسته قرصه توی داشبورد رو بده کیهان ..
کیمیا سرسنگین بسته رو درآورد و بغله کیهان انداخت .. کیهان نزدیکم اومد و غر زد : گفتم نبرش تارخ ، گفتم بی شرف ... گفتم نبر اینو بینه جماعته یابو ...
کیمیا با هول گفت : آذین با تارخ بوده ؟ ( رو به تارخ ) آره تارخ ؟ تو با این دختره بودی ؟ تو از دیشب که نبودی دنباله این دختره بودی ؟
تند خودم رو جلو کشیدم Ùˆ با تمامه تنی Ú©Ù‡ درد Ù…ÛŒ کرد از نکشیدنه مواد Ùˆ کتک خوردنه مفصلم گفتم : به خدا کیمیا تارخ مثله آیدینه ... نه .. نه ینی تارخ داداشمه ... به مرگه آمینم راست Ù…ÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part157

🐬 پاØPart156156
#Part156

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

فشار دستش رو کمتر کرد . من تمومه بدنم درد می کرد و نای دست و پا زدنم نداشتم ... صدای کیهان رو شنیدم ...
ـ تارخ بشین بریم ...
منو بغل گرفته برد و روی صندلی عقب نشوند . خودشم کنارم نشست . مچه دستم رو محکم گرفته بود تا از در دیگه پیاده نشم ... تارخ پشت فرمون نشست و کیمیا کنارش ...
قفل مرکزی ماشین رو زد و کیهان دستم رو ول کرد . خودمو گوشه ترین گوشه ی ماشین کشیدم و بی جون به درش کوبیدم : باز کن تارخ تو رو خدا ...
کیهان ـ کی زده تو رو ؟
کیمیا ـ چه خبره اینجا ؟
تارخ ـ واستا کیمیا بعد توضیح می دم ...
پیشونیم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و گریه می کردم . کیهان کلافه بود ، نقطه ضعفش گریه ی من بود و من اینو می دونستم .
کیهان Ù€ آذین گوشِت باÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part156

🐬 پاØPart155155
#Part155

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کیهان ـ بری اون تو همه چیز تموم میشه ...
ـ تموم ... تموم شده س ... نباید برمیگشتی ...
کیهان عصبی و سرخ شده زمزمه کرد : هق هق نکن عینه مته میره رو اعصابم ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم ... کیهان به گریه م حساس بود . کیمیا مات برده به مکالمه ی ما نگاه می کرد و تارخ گفت : این راهش نیست آذین ...
عقب رفتم و دستم رو برداشتم : من نمی ذارم کیهان پای من بسوزه ...
کیهان رگه گردنش ورم کرده بود : به ولای علی بری اون تو بد میشه اذین ... بری وره دله اون بی پدر بد میشه آذین .... آذین تو گه می خوری نذاری من پا سوزت شم ...
ـ تو لاله رو داری ، تینا رو هم داری ....
کیهان ـ مسخره بازی در نیار ....
زار زدم : می خوام بمیرم کیهان ... بمیرم...
کیهان عریده Ú©Ø´ÛŒØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part155

🐬 پاØPart154154
#Part154

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

از بیمارستان بیرون زدم و سمته دیگه ی خیابون دقیقا رو به روی در خروجی وایسادم تا ماشین بیاد . منتظر تاکسی بودم . قحطی تاکسی اومده بود انگار ...
با پشت دسته سالمم گونه هام رو از اشک پاک می کردم و انگار مصیبتم تمومی نداشت که باز میریخت از چشمام ... تاکسی جلوم ترمز زد که صدای عربده ی کیهان رو شنیدم : آذییییییین ....
به رو به روم نگاه کردم . کیمیا و تارخ و کیهان کنار هم ایستاده بودندپ و نگاهه خشک شده و متعجب کیمیا رو دوست نداشتم . بی اهمیت سوار تاکسی شدم : آقا تو رو خدا برو ...
راننده راه افتاد و من پر استرس به کیهانی که سمته ماشینش می دوید نگاه کردم کیمیا و تارخم دنبالش ... تارخ با روپوش سفیده پزشکی و من چقدر زندگی رو حرومه این آدما کرده بودم ...
ادرسه ویلای فرزاد رو دادم . دوست نداشتم برم ... ته دلم آرزو میکردم نرسم . من فرزاد رو دوست نداشتم و بر عکس ، متنفر بودم ازش ....
با صدای بلنØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part154

🐬 پاØPart153153
#Part153

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تارخ فکره همه جا رو کرده بود . جون کندم تا عوضش کردم . فرزاد راست می گفت که بلایی به سرم میاره که از زنده بودن و رفتن از خونه ش پشیمون بشم .... من پشیمون نبودم ، ولی عرصه اونقدری برام به تنگ اومده بود که حالا جایی به جز رفتن خونه ی فرزاد نداشتم .
باید می رفتم . باید قبل از اومدنه کیهان می رفتم . کیهان خون به پا می کرد اگه منو اینطور می دید و من حتی نگرانه آیدین بودم . کیهان اونو هم مثل برزو زنده نمی ذاشت !
لنگ می زدم هنوز ، گوشه ی درو باز کردم و سرک کشیدم . خبری از اونا نبود .
لنگ لنگون به سمت انتهای راهرو رفتم تا از سمته راستش برم . اما اونجا دقیقا ایستگاه پرستاری بود پشت دیوار پناه گرفتم . تارخ کیهان رو گوشه ای کشیده بود و ریز باهاش حرف میزد : گفتم خوبه ، چند بار باید یه حرف رو بزنم ؟
کیهان ـ به حضرته عباس الان اینجا رو محشره کبری می کنم برات تارخ ، آذین کوش LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part153

🐬 پاØPart152152
#Part152

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

مستقیم بیمارستان رفت . باز منو روی دستاش گرفت و من گنگ می شنیدم که پرستارا دور و برش دکتر دکتر می کردن ... تارخ دکتر بود ؟ چشمام سیاهی رفت !
سرم تیر میکشید و کفه دستم می سوخت ... چشم که باز کردم نگام به پنکه ی خاموشه روی سقف افتاد و یادم اومد آیدین چیکارم کرد و بابام چی گفت ...
حسه یه بچه ی کوچیک رو دارم که سره راهش گذاشتن تا یکی بیاد ببره ... یه بی خانواده ی تنها ! چه فحشه زننده ای ... دلگیر میشم از خدا ... خجالت میکشم از خودم و از کیهانی که قطعا می خواد منو ببینه و تارخی که وقتی سرم رو برگردوندم دیدم روی مبل خوابش برده ...
استرسه برخورد با کیهان از پا درم آورده و شبیه غول آخرین مرحله ی بازیه ترسناکه برام . صدای زنگ تلفنه تارخ اتاق رو برداشت که از جا پرید و تند گوشی رو کنار گوشش گذاشت : الو ...
سرش رو بلند کرد Ùˆ منو دید . از جاØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part152

🐬 پاØPart151151
#Part151

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ایدین اشک از گوشه ی چشمش راه گرفته بود و با اخم زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد . تموم تنم تیر می کشید . کف دستم باز خونریزی کرده بود . پاهام رو زمین کشیده می شد و شبیه یه تیکه گوشته از بدن جدا شده بودم که گرم بود ولی حس نداشت !
از در خونه بیرونم انداخت که کفه آسفالت افتادم . سرفه های خشکی می کردم که شوری خون بیشتر زیر زبونم مزه می کرد . سعی کردم سره جام بشینم که نتونستم و بدتر افتادم . آیدین و آیدا دمه در بودن ...
آیدا ـ غلط کرد آیدین ... تو رو خدا ولش نکن همینطوری ...
آیدین ـ سگ تو روش نگاه نمیکنه ... تا خرخره تو لجن رفته یه وجب بیشترش به هیچ جا بر نمی خوره .. دیگه برنگرد اذین !
صدای کوبیده شدنه در تو گوشم هزار بار تکرار شد . چشم چپم بسته بود و چشم راستم نیمه باز .... باورم نمیشد که دور انداختنم ... من هرزه نبودم و هرز نپریده بودم .
صLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part151

🐬 پاØPart150150
#Part150

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

بابا ـ خدا لعنتت کنه آذین ، خدا لعنتت کنه که سکه ی یه پولم کردی ....
آیدین جلو اومد سیلی بعدی رو همون جای قبلی زد و خون پاشید روی پارکت کفه خونه که سیمین دوید . جلوم وایساد و گفت : ولش کن ، اون کاری نکرده ، من دختره خودم رو می شناسم ...
بابا که دستش رو روی قلبش گذاشته بود روی مبل نشست و بی حال گفت : اون بچه ی زریه ، اون خوده زریه ...
سیمین از ته دلش جیغ زد : اون دختره منه لعنتی .... اون بچه ی منه ... بچه ی من پاکه ...
آیدین بازوی سیمین رو گرفت و کناری کشید . افتاد به جونه من ... فکم درد می کرد و زیر لگدای پشته همی که ایدین می زد نا نداشتم .
سیمین جیغ میکشید و آیدا به بازوی ایدین چنگ می زد تا هلش بده ... آخرش آیدین خودش از نفس افتاد و روی زمین نشست . بغض کرده گفت :
ـ چرا ادم نمیشی ؟ چی می خوای از زندگی ؟ فرزاد چی کم داشت ؟ بعده گندی که زدی برزLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part150

🐬 پاØPart149149
#Part149

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خندید : حسود خانوم ، اگه کیهان بود می گفت مبارکه صاحابش ...
ـ گفت !
با صدا خندید و گفت : جای مامان حمیده من خودم بزرگ کردم اون نره خر رو !
رو به روی خونه نگه داشت و گوشیش رو از جیبش درآورد .
ـ بفرما ، دقیقا 17 تا میسکال انداخته ... شانس اوردیم رو سایلنت بود .
پر استرس به خونه مون نگاه کردم . به چراغای روشنش و من خودم خوب می دونستم که اون تو چیزه خوبی انتظارم رو نمیکشه ... اما بعد از خونه جایی دیگه رو امن تر نمی دونستم .
پیاده شدم و تارخ رفت ، اما سر خیابون نگه داشت . سپرده بود اگه هوا خیلی پَس بود بزنم بیرون و خودش یه فکری می کنه . چیزی نگفته بودم و خودم خوب می دونستم هوا اونقدر پَس هست که به زنده بودنم شک کنم . گوشه ی لبم رو اونقدر کنده بودم که شوری خون حاله بدم رو بدتر می کرد . جلو رفتم و زنگ آیفون رو زدم .
Ù€ Ú©ÛLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part149

🐬 پاØPart148148
#Part148

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

به سمتش برگشتم : قل و زنجیرم برای کیهان برای رسیدنش به خوشبختی ... نمی خوام خودش رو درگیر زندگیه من کنه ...
ـ می خواست بی خیال شه ، این همه سال بیخیال میشد .
ـ تو چرا درگیره من شدی ؟
خندید : تارا برام زنده شده انگار ... پنج سالی هست از دنیا رفته ...
بینه بغض و اشک لبخند زدم و گفتم : یعنی داداش می شی برام ؟
ـ بد ذات ، فکر می کردم از همون چند روز پیش شدم ...
ـ پس یه چیزی بخوام ازت ؟
ـ دو تا چی بخواه ...
ـ مراقبه کیهان باش ... دور و برم انقدر کفتار کمین کرده که بعید می دونم وقتی بهم حمله کنن کیهان خودش رو پیش مرگ نکنه ! نمونه ش امروز ... راستی برزو ...
ـ رفته کما ..
ـ هیییع ...
دستام رو جلوی دهنم گذاشتم Ú©Ù‡ ادامه داد : بهنود Ùˆ مهتاج بیشتر از خودش پولشو Ù…ÛŒ خوان . اونÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part148

🐬 پاØPart146146
#Part146

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

دستم رو گذاشتم روی دستش که روی دنده بود و گفتم : آروم باش ...
عصبی بود هنوز ، چیزی نگفت که گفتم : من امشب اینجا نمی مونم کیهان ....
دستش رو کشید و کاملا به سمتم برگشت : چیه ؟ تعارف نکن بگو می ترسی شاخِت بزنم ...
دلگیر شدم . کیهان نیش زده بود . نور یه ماشین که از رو به رو اومد چشمه هردومون رو زد . کیهان پیاده شد . وقتی دیدم تارخ از ماشین پیاده شد و جلوی کیهان ایستاد منم پیاده شدم . تارخ به سمتم برگشت : حالت خوبه تو ؟
ـ سلام . خوبم ...
تارخ ـ چرا انقدر دیر رسیدید شما ؟
کیهان ـ رفتیم دستش بخیه خورد ...
تارخ ـ جاش بودم که از تو شکایت می کردم .
کیهان Ù€ اعصابه درست ندارم تارخ ØŒ سر ØLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part146

🐬 پاØPart145145
#Part145

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

صدای قلب کیهان رو می شنیدم و این دکترا به نظرم چیزی از مُسَکِن و بی حسی و کوفت و زهره مار نمی دونستن ... وگرنه برام یه سر گذاشتن رو سینه ی کیهان تجویز می کردن که هم درد جسمیم یادم بره هم روحی که تا مرزه مرگ رفته بود . نمی دونم چقدر طول کشید که صدای کیهان رو شنیدم : ریزه نمی خواد پاشه ؟
لوس شدم و چشم بسته بدونه اینکه تکون بخورم گفتم : نچ ...
حلقه ی دستش رو دور شونه هام تنگ تر کرد و گفت : جات راحته ؟
ـ اوهوم ...
همونطور که نشسته بود یه دستشم زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد و بلند شد . هول شده چشم باز کردم : چیکار میکنی ؟
ـ شما جات امنه ...
لبخند زدم Ùˆ دستم رو دور ÚLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part145

🐬 پاØPart144144
#Part144

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

پر حسرت به راهی که کیهان رفته بود نگاه کردم و لب زدم : همه ی آرزوم از زندگی همین مردکه زیاد از حد جذاب و خشنه که تو بغلش گم میشم ...
با تعجب نگام می کرد که گفتم : به نظر احمق میام که دوسش دارم ؟
شونه ای بالا انداخت : آخه به نظرم زیاد مهربون نیست انگار. ...
دکتر به اتاق اومد و با دیدنم لبخند زد : خب خب ، چیکار کردی دستت رو دختر ؟
به پسر جوون نگاه کردم و لبخند زدم : شد دیگه !
دستکش ها رو دستش کرد و بعد از تزریق بی حسی به قوله گفتنی نخ سوزن رو آورد برای بخیه زدن . استرس گرفته بودم . کیهان می دونست از بخیه و آمپول می ترسم و از شربت متنفرم . نگام به در بود که کف دستم تیر کشید و جیغ زدم : آی ...
به ثانیه نکشید که در تند باز شد و کLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part144

🐬 پاØPart143143
#Part143

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

کردم و هر دو پیاده شدیم . بعد از توضیح مختصر به سر پرستار یه اتاق رو نشونمون داد و من لبه ی تخت نشستم و کیهان کنارم ایستاده بود که گوشیش زنگ خورد : الو ... خب .... خب .... برگشتین ؟ ... خب ... باشه ... همینجاس ... خوبه ... چیکار داری حرف بزنی باهاش ؟ ... میگم خوبه ...
کلافه گوشی رو سمتم گرفت : زبون نفهم اینه ... زبون نفهم اداشو درمیاره ...
سوالی گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم : الو ...
ـ آذین خوبی ؟
ناخودآگاه لبخند زدم : خوبم ، اونجا همه چیز خوبه ؟
ـ تو به هیچ چیز فکر نکن ... فقط کیهان روLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part143

🐬 پاØPart142142
#Part142

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

قشنگ شدی ...
ـ مسخره م نکن ...
ـ چه ربطی داره ؟ مهم این دِلِه دَله ی منه که هرجور باشی به چشمش قشنگی ...
ـ عاشقی یا مجنون ؟
پوزخند زد : کیهانم !
ـ تینا خوبه ... خیلی خوبه ....
ـ مبارکه صاحابش ....
ـ دوستت داره ....
ـ به درک ...
ـ کیهان ...
ـ زهره مار ... میبینی که خودم الان اعصاب ندارم ...
پربغض گفتم : بابام منو میکُشه ...
ـ مگه قراره برگردی خونه ؟
ـ فرزاد و آیدین ، خطرناکن ....
ـ نگرانمی ؟
ـ خیلی .... خیلی نگرانه این تلاشت برای بودن با خودمم ! من سوختم کیهان ... زندگیتو بکن ...
از جا بلند شد : بسه هرچقدر اراجیف بافتی ، پاشو بریمLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part142

🐬 پاØPart141141
#Part141

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

اخم کرد : چی رو ببخشم ؟ مگه من میگم معذرت بخوای ؟ میگم کم پاتو بذار بیخه خِرِ غیرته من باهاش وَر برو .... نمیفهمی تو ؟
ـ بابا گفت ...
تند بلند شد و داد زد : د بابات غلط کرد نسخه پیچید واسه تو ، بی صاحابی مگه ؟
ـ صاحابمه ....
ـ مالکی که قدر گوهره تو دستاش رو ندونه صاحاب نیست که ... یه بی رَگه که ناموسش رو حراج میذاره...
خوشم می اومد از این جوشی که میزد برای بی صاحاب بودنه منو به حراج گذاشتنه من ... کیهان انگار برگشته بود تا من بفهمم بی پناه نبودن چه مزه ای داره و عجیب این مالک داشتن زیر دندونم مزه کرده بود ! باز خم شد و این بار بازومو گرفت و پیاده م کرد .
منو نشوند روی یه تیکه سنگ توی جنگلی که کنار خیابون بود و در صندوقه ماشین رو باز کرد ... ماشین تارخ رو انگار اLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part141

🐬 پاØPart140140
#Part140

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

خوب گوشاتو باز کن ببین چی می گم ... میری ویلای منو نعشه اون بابای پیره سگت رو جمع می کنی بی سر و صدا ... مهتاج به ولای علی به مقدسات قسم به مرگه آذینم می رسونم به گوشه اون داییات که بابای حرومزاده ت فیلش یاده هندوستون کرده دمه پیری تا هرچی از مادرت زیر دسته تو مونده رو باد فنا ببره ... یه نفر از مهمونات بفهمه توی اون خراب شده چه خبر بوده به خاکه سیاه می شونم تو واون مرتیکه ی بی پدر و مادر رو .... آره ، منتها خریت کردم باید جونش رو می گرفتم .... ببند اون دهنه کثافتت رو که هرچی بابات از حروم زادگی ریخته تو برداشتی .... آروم باشم ؟ من آروم باشم ؟ ....
بلندتر عربده کشید که دستامو رو گوشام گذاشتم :
ـ د آخه بی صفت به من میگی آروم باشم ؟ گه خورده بابات دست گذاشته رو آذین ... باز میگم مهمونات بفهمن چه خبر بوده آسمونت رو به زمینت می دوزم ، والسلام ...
گوشی رو روی داشبورد پرت کرد . آروم دستاÙLoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part140

🐬 پاØPart139139
#Part139

📕 رمان " رسوایی " ‼️ 🙊👄

به قلم خانم ک. شاهینی فر 👒

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

تارخ عصبی تر داد زد : پس دسته آذین رو بگیر ببرش که اگه مهتاج کارش نداشته باشه باباش میکشه اونو ... زبون نفهم نباش ... برزو الانشم مرده ...
کیهان تازه به من نگاه کرد ... انگار تازه اوضاعه ظاهرم رو دید که چاقو از دستش افتاد و سمته من اومد : دستت ... آذین دستت ...
پر بغض با چشمایی که هی خالی و پُر میشد گفتم : بریم کیهان ... فقط بریم ....
صدای تارخ رو شنیدم : ببرش تا من فیلمای دوربین رو پاک کنم بزنگم به مهتاج ....
کیهان می خواست به سمت برزو برگرده که محکم گوشه ی لباسش رو گرفتم و نالیدم : تو رو خدا بریم ... آیدین بیاد منو میکشه ... میترسم کیهان ...
کیهان به سمته من برگشت . اون نگرانه من بود و من می خواستم از این نگرانی برای بیرون بردنش از این ویلای نفرین شده سو استفاده کنم و انگار موفق شدم که مچ دستم رو گرفت و به سمت خروجی سالن میرفت که تارخ صداش زد : اوی ...
به سمت تارخ برگشت که تارخ سوییچ دستش رو به سمت کیهان انداخت : ماشینت رو نابود کردی کله خر ...
کیهان سوییچ رو گرفت و هر دو بیرون زدیم . ماشینه تارخ کمی LoveSara 💋✨

  کلمات کلیدی: Part139
صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: