کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
💕🎀 نبض زن 💕🎀
تعداد اعضا:
203647
406452

‌
‌
تعرفه و شرایط‌ تبلیغات 😍👇
👇
‌https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
‌
‌
کانال دوممون😍😍😍‌
@nabzemard
‌
‌

🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷

‌

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

‏وقتی کسی از اشتباهش حرف می‌زنه به جای سرزنش‌ کردنش به حل بحران کمک کنیم.
به جای عبارت ناخوشایند ِ"ديدی گفتم"، خیلی مهربون دعوتش کنیم که "بگوببینم".

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و چهل و دوم
با خواندن هر شعر و متن، فقط او بود که توی ذهنم نقش می بست. کم کم زندگی ام عوض شد و این بار نیازمند تغییر خودم بود..خب تغییر هم کردم شمیم سفت و سنگی شدم که سکوت می کردم و جز تک واژی کوتاه حرفی از زبانم خارج نمی شد. آخرین سال دانشگاهم به بدترین و دشوار ترین نحو سپری شد...جشن فارغ التحصیلی که فرا رسید تمام شب را در اتاق گریه کردم و به یاد فرجه ها و شب های امتحان درس خواندن با کیان توانایی شرکت در مراسم را نداشتم...دیگر کیانی در آسمان تار خیالم نبود تا این خوشحالی را با او قسمت کنم. فقط سیاه چاله هایی مخوف از نگاهش در ذهنم مانده بود که هرگز از فضا خارج نمی شد!
مدرکم را گرفتم و دفتر دوره دانشجویی ام برای همیشه به اتمام رسید و بسته شد..شاید تنها حسنش این بود که با برنده شدن ایده های برتر، کار ما در آن بحبوحه نامساعد روحی من، تضمین شده بود!
نیکی با پسر خاله اش نامزد کرد و طبق گفته خودش تمایلی به ادامه درسش نداشت..از گروه دخترا من مانده بودم به همراه بهار ورها...حامی شرایط شغلی خوبی برایش جور شد و با حمایت برادرش، زیر مجموعه ی کامپیوتری شرکتی معتبر را عهده دار شد... اکیپ صمیمی ما با اتمام این دوره،با همه تلخی ها و شیرینی هایش از هم پراکنده شد...حالا من مانده بودم و دودختری که تا اخر عمرش پا به پای من همراهی م می کرد و کوتاه نمی آمد...
آن شرکت، طبق قرارشان برنامه ای برای دعوت برندگان جشنواره ایده های برتر ترتیب دادند و سرانجام بعد از دوره آموزش یکساله، معنای استقلال را چشیدیم توانستیم با همت زیاد و کمک یکدیگر، شعبه ای جدا و کوچک زیر نظر نام شرکت را به اسم ایده ی پذیرفته شده که همان ققنوس بود را تاسیس کنیم وعوامل شرکت هم ضامن ما در این راه شدند..
همه چیز عالی نبود..اما خوب بود..رویایی بود که روزانه برای بدست آوردنش تلاش می کردم و حالا که بدستش آورده بودم،این درد نبود کیان بود که طعم تلخ نبودنش قلبم را به تهوع از معنای عشق وادار می کرد!...
شکست روحی بزرگی خورده بودم Ùˆ از همه کناره Ú¯ÛnabzezanŒ Ù…ÛŒ کردم،رها هم بالاخره با رفت نبض_زن…د هایش Ùˆ این نزدیکی پولک_های_احساس§Øهر_روز_پائیزهبÙhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و دوازدهم
روی زمین نشستم و دست روی سر گذاشتم و فکر کردم حالا باید چه گلی به سرمون بگیریم.
- بدبخت شدیم بابا. پسرتو نمی‌شناسی؟ حالا زنش اراده کنه اثاث ما توی خیابونه. چیکار کنیم خدا؟ چیکار کنیم؟
بابا کنارم نشست. دستم رو گرفت و از روی سرم برداشت. به حرکاتش که پر از استرس و نگرانی بود نگاه کردم. حرف‌های امید دهنده‌اش با نگاه نگرانش همخوانی نداشت.
- تو غصه نخور گل بابا، خودم درستش می‌کنم. شده به زور کمربند ببرمش محضرخونه پس می‌گیرم عزیزم. حتی شده می‌رم دادگاه ازش شکایت می‌کنم. مگه شهر هرته!
بابا خبر نداشت. هرت‌تر از این حرف‌ها بود. من که خبر داشتم. من که می‌دونستم چه خاک سیاهی به سرمون شده.
برادرم رو می‌شناختم. نه ماه بیشتر از بقیه می‌شناختمش. برادر من بنده‌ی زنش بود. مهران نه، اما الناز چشم دیدن ما رو نداشت. حداقل چشم دیدن من یکی رو نداشت. بقیه هم به آتیش من می‌سوختن. خونواده‌مون به دست مهران خاکستر می‌شد.
خدایا چیکار کنم؟ خدایا چیکار می‌تونم بکنم؟
صدای خوشحال هورسا از بیرون اتاق وسط افکاری که از هر طرف می‌رفت راه به جایی نمی‌برد، پرید.
- اهل منزل کجایین؟ بیاین بیرون. کیک خریدم تولد پرنسس بابا رو جشن بگیریم. تولد، تولد، تولدم مبارک.
تولدت مبارک نیست هورسا. نخون. تولدت مبارک نیست.
بابا کنار پام نشست و ملتمس گفت:
- پاشو قربونت برم. پاشو خواهرتو ناراحت نکن. روز تولدش نفهمه. گناه داره. تو پاشو، من خودم درستش می‌کنم.
چطور باید به بابا می‌گفتم درست نمی‌شه؟ چطور می‌گفتم باید انتظار چیزی بیشتر از طلب ارث از مهران داشته باشه؟ چطور می‌گفتم که قلب ضعیفش طاقت بیاره؟
هورسا در چارچوب در پیداش شد. کیکش رو دستش گرفته بود و با شمع‌های روشنش رژه می‌رفت.
- اینجایین شما؟ بابا رسمه متولد رو سوپرایز می‌کنن، نه که متولد بقیه رو سوپرایز کنه! چپیدین اینجا که چی؟ پاشین بیاین شادی کنین خدا فرشته‌اش رو نصیبتون کرده.
پوزخند زدم. فعلا که فرشته‌ی اول مامان و بابا تیشه برداشته بود تا به ریشه‌ی خونه‌مون بزنه.

کل شب رو ماسک زدم تا بخندم، فقط برای اینکه هورسا بخنده.
دلقک شدم. گفتم، خندیدم، رقصیدمnabzezanر به سر هورسا گذاشتم Ú©Ù‡ هورسا Ù†Ùنبض_زنه دلم خونه. Ú©Ù‡ بابا Ùپولک_های_احساسیهر_روز_پائیزه Úhttp://nabz4story.blogfa.com/

سعی ڪنید
خودتان قلبتان را
پر از مهر و محبت ڪنید...

نه اینڪه منتظربمانید
تادیگران قلبتان راسرشار ازمـحبت ڪنند...


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

یه چیز مهم

⚠️هر وقت مشکلی پیش میاد هر وقت از چیزی ناراحت هستید راهش لج کردن نیست.

بشینید با همسرتون حرف بزنید ناراحتیتونو بگید

مشکل رو رفع کنید.

ânabzezan 👸

برای بهتر برگزار شدن صحبت با همسرتان به نکات زیر توجه کنید👇

1. به نوبت حرف بزنید.
2. بدون اینکه همسرتان درخواست کرده باشد، پندو اندرز ندهید.
3. به حرفها Ùˆ مسائل یکدیگر علاقÙnabzezan 👸

همیشه ابتدای هررابطه همه چیز گل و بلبل ست

عادت داریم فقط نکات مثبت راببینیم.

اگر بعداز مدتی دیدیم بعضی مسائل آنطور نیستندکه مافکر میکردیم

باید سعی کنیم بقیه چیزها راخراب نکنیم.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و ششم
خون جلوی چشمهایش را گرفته بود. گردنم را بین دستانش فشار داد و بی توجه به حال خراب من و نفس تنگ شده ام داد می کشید. از ترس مرگ و خفه شدن احساس تهوع داشتم:کی....ان
-فقط بگو چی کارت کردم؟چی کارت کردم که اینجوری داری عذابم میدی؟ چی کارت کردم که اینجوری تمام غرور و غیرتم رو به مسخره گرفتی؟ چی کارت کردم؟؟؟چی واسـت کم گذاشتم؟؟
-دارم خفه می شم.....توروخدا
نعره کشید:اسم خدارو به دهنت نیـــار
ولم کرد محکم تر از قبل به دیوار کوبیده شدم.صبر را جایز ندید و بیرون رفت. چنان در را به هم کوبید که تکه ای از سقف سفید کنده شد و روی سرم افتاد. همان یک ذره توانم هم تحلیل رفت و کف زمین پهن شدم،از ته دلم زار زدم و می دانستم اینجا دیگر ته خط است...می دانستم برای این که کاری دست خودم و خودش ندهد بیرون رفت و به این زودی بر نمی گردد...می دانستم دیگر هیچ وقت بر نمی گردد... قلبم را چنگ زدم و با صدای بلند سوزناک گریه سر می دادم..می سوخت... سینه ام می سوخت..به خدایم التماس کردم یکبار دیگر او را به من برگرداند اما التماس هایم بی پاسخ می ماند.حتی خدا هم از من رو برگرانده بود.
می دانستم این بار حتی خودم را هم به در و دیوار بکوبم..هزار و یک شاهد هم برای بی گناهی ام بیاورم باورم نمی کند! می دانستم با کار نکرده ای که خودم بانی نهایت تردیدش بودم به جایگاه اولم برنمی گردم. می دانستم که همه چیز تمام شده است.... اما نمی خواستم باور کنم
کیان رفت و نیامد...رفت و یک هفته تمام برنگشت. یک هفته بازهم در آتش بی کسی و بدبختی سوختم و جزغاله شدم.یک هفته چندین بار از فرط فشار از هوش رفتم و وقتی خودم را هوشیار می دیدم که هیچ دستی برای بلند کردنم وجود نداشت... التماس می کردم سالم باشد...جیغ می کشیدم تا بلایی سرش نیامده باشد. بعد از یک هفته هنوز شیشه های شکسته ی لیوان روی زمین، به بدبختی ام دهان کجی می کردند.
بارها Ùˆ بارها با بی حواسی پا روی تک تکشان گذاشتم Ùˆ سرامیک غرق سرخی Ùˆ جوشش خون شد... بارها با سر گیجه از حال رفتم Ùˆ این بار دیگر هیچ کس کنارم نبود. چشمه ÛŒ اشکÙnabzezanین بار دیگر خشک شدنی نبود... زخم هنبض_زنانه بودند من، تماÙپولک_های_احساسŒ هر_روز_پائیزه§Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و ششم
انقدر غرق بودم، انقدر توی این دنیا نبودم که همون ضربه‌های کوچک یه گودال درست کرده بود و زیر پام رو خالی.
زندگی همین بود. غرق یه سراب، یه رویای دست نیافتنی می‌شی و حواست از ضربه‌هایی که با پای خودت به زندگی‌ات می‌زنی پرت می‌شه. و یه روز به خودت میای که توی یه چاه افتادی که خودت کندی و تنها چیزی که از اون رویا برات می‌مونه یه خراشه. حالا چه روی دستت، چه روی قلبت. مگه فرق می‌کرد؟
سر بلند کردم و به شهاب که به زحمت در حال بلند شدن بود نگاه کردم. مهم اون رویا بود که دست نیافتنی بودنش بیشتر از خراش روی دلت، دل می‌سوزوند.
بلند شدم و با همون مانتوی خاکی پشت سر شهاب با فاصله راه افتادم.
آروم و با دقت راه می‌رفت. مثل یه کودک نوپا که تازه راه رفتن رو یاد گرفته. به درخت، دیوار و هر چیزی که دستش می‌رسید تکیه می‌داد مبادا نقش زمین بشه. و من از همین فاصله دلواپس این بودم مبادا زمین بخوره و دستش خراش برداره.
بالاخره به زحمت به ماشینش رسید. همون دور ایستادم و از پشت دیواری که پناهگاهم شده بود نگاهش کردم.
سوییچی که خودم داده بودم که دست من گم نشه رو از جیب کت مشکی پر از خاکش درآورد و سوار شد.
از پشت شیشه دودی ماشینش فقط یه سایه از شهاب می‌دیدم.
جلوتر رفتم و صدای استارت زدنش رو شنیدم. اما هر چی منتظر شدم خبری از حرکت کردن نبود. سایه‌اش رو دیدم که پی در پی به فرمون مشت کوبید و سر روی فرمون خم کرد.
جلوتر رفتم و آروم در ماشین رو باز کردم.
بی‌حرف سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد. آهسته پرسید:
- نرفتی؟
زهرخند زدم و جواب دادم:
- کی دیدی تو شرایط سخت تنهات بذارم؟!
لبخندش توی این شرایط به نظرم بی‌معنی بود.
- هیچ وقت.
بی اینکه ازش بخوام پیاده شد و تکیه به ماشین، ماشین رو دور زد.
سر جاش نشستم و منتظر سوار شدنش شدم و توی دلم خدا رو شکر کردم که این‌بار به اندازه‌ی سری قبل بی‌حسی پاهاش طولانی نشده بود.
سوار شد و در رو بست و من پام رو روی گاز فشار دادم.
فرمون رو پیچوندم و ناگهان دستم توی دست شهاب قفل شد.
با دقت به خراش کف دستم نگاه کرد و با اخم پرسید:
- دستت چی شده؟
این انصاف نبود. Ù…Ú¯Ù‡ من می‌پرسیدÙnabzezan´Ù…ت چرا قرمزه؟
لب گزیدم و مثل خنبض_زن با اخم جواب دادم:
- هیپولک_های_احساس¨Øهر_روز_پائیزهاÙhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و پنجم
دستم می لرزید،قلبم می کوبید.تا زمانی که آب سماور جوش بیاید لب های خشک شد ام را زبان می زدم و خدایم را صدا می زدم..نمی دانم چرا دلشوره ام مثل شب مهمانی شده بود..نمی دانم چرا دلم در هم می پیچید و مایع تلخ و بد مزه ای تا نوک زبانم بالا می آمد.
با مصیبت تعادلم را حفظ کردم وسینی چایی را به دست گرفتم. لیوان ها به هم می خوردند و کمی از چای در سینی سرازیر شد و قند ها خیس شد. دوباره به آشپز خانه برگشتم تا قند های خیس را در سطل زباله بیندازم. اما به محض اینکه پایم را ازآشپزخانه بیرون گذاشتم، چهره بهت زده وسفید شده کیانی را دیدم که ایستاده و خشک شده خیره ام شده بود. قلبم بنای کوبش گذاشت.دلم به هم می خورد و می دانستم با وجود این سکوت،این چهره اتفاق خوبی نیفتاده است ... سست شدم از تصور آنچه که نباید بر سرم آمده بود، و وقتی گوشی ام را ، کار هرگز نکرده کیان را، توی دست مشت شده اش دیدم بی اراده سینی از دستم افتاد و لیوان های محکم و لبریز از چای، هرکدام با گوش خراش ترین صدای ممکن به زمین سقوط کردند و به هزار ویک تکه تبدیل شدند
چای داغ روی پایم ریخت..چهره ام از شدت سوزش جمع شد..اما سردی تنم به حدی زیاد بود که درد و سوزش دمای جوش چای را، خنثی کرد!
-این چیه؟
از چیزی که دیدم هیچ حرفی برای دفاع از زبانم خارج نشد،کلیپ همان شب کذایی، منِ قلابی، داخل گوشی خودم، با آی دی فردی ناشناس به اکانتم ارسال شده بود. شهاب این را دیده بود و این همه آرام بود؟!
-م..من..ن..نی..نیستم!کیان..من نیستم
Ùˆ اوج داغونی کیان را به عینه دیدم.برای بار دوم شکستن اش را جلوی چشمهایم دیدم ونمی توانم از خودم دفاعی کنم.حرفی نزد..فک اش منقبض شده بود Ùˆ دستهای مشت شده اش نشان از درد عمیقی Ú©Ù‡ متحمل Ù…ÛŒ شد، داشت...چشمهای خون شده از اشکش Ú©Ù‡ نمی خواست بیشتر خودش را بشکند مقابل چشمهایم به رخ کشیده شد. با چشمهای پر شده Ùˆ سرخ شده اش، بابغضی خش دار، عجیب Ùˆ مردانه، حرفش با آرام ترین لحن از زبانش خارج شد: " بازم؟چرا شمیم؟"nabzezanد توی صدایش شکست وبغض شد..خش شد Ùˆ انبض_زن®Ø´ از جانب عزیز ترینÙپولک_های_احساسهر_روز_پائیزه تhttp://nabz4story.blogfa.com/

محققان به تازگی دریافتند رابطه جنسی و ارگاسم شدید، میتواند برای چند دقیقه حافظه شما را پاک کند.


این امر شما را از شر افکار و گرفتاری های روزانه خلاص کرده، و به مغز شما آرامش میدهد.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و پنجم
سری تکون دادم و باز به شهاب که بین بازوهای آقای رشیدی فشرده می‌شد نگاه کردم.
بالاخره کار غسالخونه تموم شد و همه برای اقامه‌ی نماز ایستادن.
پست سر مردها جایی که به شهاب دید داشتم ایستادم و نگاهش کردم که نمازش رو نشسته خوند. خودش هم شکسته بود. کمرش خم بود و بار روی دوشش سنگین.
انقدر سنگین که دیگه نتونه زیر سنگینی تابوت مادرش بایسته. مهران دسته‌ی ویلچر رو گرفته بود و آروم کنار تابوت می‌برد. گوشم رو صدای اشهد خوندن مردها پر کرده بود.
دور قبر حلقه زدیم و من به زحمت خودم رو بالای قبر، کنار شهاب رسوندم. ویلچر رو نمی‌تونستن تا اینجا بیارن. مهران و بابک دو طرف شهاب رو گرفته بودن و حکم عصا رو برای پاهای بی‌جونش داشتن. کنارش رسیدم و سلام مهران رو نشنیده گرفتم و به شهاب گفتم:
- نزدیک قبر نشو. خدایی نکرده میفتی توش.
سرش رو به علامت منفی تکون داد و با اخم گفت:
- من تنها کسیم که داره. من باید بذارمش تو قبر.
چشم درشت کردم و خواستم اعتراضی کنم که مهلت نداد و روی زمین نشست. دست مهران و بابک که شل شد خودش رو داخل قبر کشید و کامل دست اون دو نفر رو کنار زد. آهسته پرسیدم:
- می‌تونی راه بری؟
سری تکون داد و سعی کرد اشکش رو پس بزنه. سر کفن مادرش رو از دست یکی از آقایون گرفت.
شهاب بغضش رو نگه داشت اما بغض من شکست. نتونستم تحمل کنم و از قبر دور شدم و کنار قبری که تازه سنگ شده بود نشستم.
چشم بستم که نبینم. دست روی گوشم گذاشتم و زیر لب یاسین خوندم که نشنوم. نمی‌تونستم بی‌مادر شدن شهاب رو به دست خودش ببینم و نشکنم. نمی‌تونستم اشک شهاب رو موقع خاک ریختن روی لبخند مادرش ببینم و اشک نریزم. یه گوشه نشستم و ندیدم. یه گوشه نشستم و نشنیدم تا وقتی که دستی روی شونه‌ام نشست. چشم باز کردم و هورسا رو مقابلم دیدم. با چشم‌های گریون به من نگاه می‌کرد. هورسا دیده بود و اشک ریخته بود، پس من چطور می‌تونستم ببینم و نشکنم. نه، من نباید می‌شکستم. من باید محکم می‌موندم. شهاب دیگه جز من کسی رو نداشت. شهاب دیگه جز من پناهی نداشت.
به بابک که پشت سر هورسا ایستاده بود و با نگاه غمگینش به من زل زده بود نگاه کردمnabzezan صدای هورسا توی گوشم نشست.
- خوبی نبض_زنهری؟ انقدر به خودت Ùپولک_های_احساسرهر_روز_پائیزهª Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و چهارم
تنها فکری که به ذهنم رسید با وضعیتی پریشان درست مثل دیوانه ها فلش را سریع بیرون کشیدم و با اخرین سرعت از ساختمان خارج شدم. چندین بار میان راه سکندری خوردم و چیزی به پرتاب با نرده های آهنی فاصله نداشتم. اما این فیلم باید نابود می شد..باید از بین می رفت..باید....
درست پشت محوطه آپارتمان چند کاغذ و کبریتی که همراهم بود را روی زمین گذاشتم و با درست کردن اتشی، فلش را داخلش پرت کردم..فلش طوسی رنگ مثل ماده ای مذاب جلوی چشمم ذره ذره ذوب شد اما این ترس،این استرس هرگزلا به لای زبانه های نارنجی و اژدهایی آتش از بین نرفت...
هیستریک و در حالیکه اشکم می چکید دست جلوی دهانم گرفتم..نمی دانم کی بود..نمی دانم کی بود که تا این حد شبیه من بود...نمی دانم کی بود که حتی لباسش هم مثل من بود... اما، من نبودم.... من نبودم که آن شب با تک تک اعضای آن مهمانی خوش و بش می کردم. من نبودم که صدای قهقهه های مستانه اش سر به فلک کشیده بود و صدایی که برایم نا آشنا بود به پیشنهاد دوستی هر کس با سر جواب مثبت می داد...آن حرکات موزون در آن شب را من اجرا نکردم..من نبودم که همگی برایم کف می زدند و دورم حلقه بسته بودند... من نبودم و به چه کسی این نبودن هارا می گفتم تا باورم کنند؟!
نمی دانستم به کی پناه ببرم..فقط می دانستم که کیان هیچ وقت نباید این فیلم را ببیند...او مریض بود..تحت درمان بود.. او از تصاویر سی و اندی سال پیش خودش هنوز رنج می کشید...کیان نباید این فیلم را می دید.. به درک که چوب حراج به آبرویم در دانشگاه خورده بود..به درک که تمام نظر ها نسبت به من برگشته بود... به درک که هزار و یک حرف پشت سرم ردیف شده بود و از تک تکشان بی خبر بودم... اصلا به درک که اگر از دانشگاه اخراج می شدم! در آن دقایق فقط کیان برایم مهم بود.. فقط او بود که برایم در الویت بود...من با او راه آمده بودم، تازه داشت روال درمانش جان می گرفت..تازه بازخواست هایش از آخرین بار کمتر شده بود و مرا با تمام تردید هایی که در چشمش خواندم اما عذابم نداد،با من راه آمد و تنهایی و بدون حضور خودش، برای رفتن به این جشن تولد منحوس ترغیبم کرد...!
Ú†Ùnabzezan† شوکی،چنین فیلمی هزار بار مرینبض_زنش Ù…ÛŒ کرد..آن لحظه به Ùپولک_های_احساسلهر_روز_پائیزه§Ø±http://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و چهارم
- مامانم از داغ مرگ بابا نبود که افسردگی گرفت، از غصه‌ی زن دومی بود که بعد مراسم یهو سروکله‌اش پیدا شد و ادعای ارث کرد. طفلک مامانم نمی‌دونست برای شوهر تازه رفته‌ش گریه کنه، یا برای سادگی خودش. گاهی با خودم می‌گم کاش هیچ‌وقت مامان نمی‌فهمید. کاش اون زن بعد مراسم بابا نمی‌رفت مستقیم به مامان بگه من همسر قانونی سعیدم. کاش منو پیدا کرده بود‌. کاش به خودم گفته بود که هیچ‌وقت نذارم مامانم بفهمه برای شوهرش کافی نبوده. امان از روزی که کاخ رویایی یه زن رو سرش خراب شه. دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه از زیر آوار درش بیاره. انقدر همون‌جا زیر آوار می‌مونه تا بالاخره نفس کم بیاره و بمیره. مثل مادر من که یه شبه عشق اساطیری سی‌ ساله‌ش سرش آوار شد. سی سال کنار بابام خندید و پیر نشد، یه شب که فهمید خنده‌های بابا سهم زن دیگه‌ای هم بوده خنده یادش رفت و پیر شد.
سکوت کرد و دیگه ادامه نداد. ادامه نداشت. مرگ یه زن زیر آوار کاخ بلند آرزوهاش که ادامه نداشت. انقدر ساده که تیتر هیچ روزنامه‌ای نشه. انقدر سهمگین که آدم بکشه. باختن یه زن بها داشت، اما فقط برای خودش. هیچ مردی برای از دست دادن عشق بهایی به این سنگینی نداده. هیچ مردی از بی‌عشقی نمرده. هیچ مردی تنها نمونده. هیچ مردی با فکر و خیال نفس نکشیده. هیچ مردی توی فکر و خیال نمرده.
یاد نگاهش روی تخت بیمارستان افتادم که خالی بود. خالی از زندگی. پس زندگی اون زن پنج سال پیش توی یه مسجد وسط مراسم عزای عشقش تموم شده بود. وسط عزای عشقش برای عاشقانه‌هاش هم عزا گرفت و خودش کنار جسد هر دوشون جون و زندگی‌ش رو جا گذاشت.
خدایا به سر هیچ زنی نیار که زیر آوار رویاهای عاشقانه‌ی خودش نفس کم بیاره! به سر هیچ کس نیار!

روبه‌روی غسالخانه پشت آمبولانس پارک کردم. پیاده شدم و رو به شهاب گفتم:
- تو همین جا بشین برم ببینم ویلچر دارن برات بگیرم؟
سعی کرد پاهاش رو تکون بده و در همون حال گفت:
- نمی‌خواد. می‌تونم راه برم.
به پاش که به زور دست‌هاش داشت تکونش می‌داد نگاهی کردم و حرصی از این لجبازی‌اش گفتم:
- با انگشت پات می‌خوای راه بیای؟ زانوت تکون نمی‌خوره. بشین لج نکن زود میام.
به در عقب آمبولانس Ú©Ù‡ راننده بازش Ú©Ønabzezan‡ بود خیره شد Ùˆ سری تکون داد. ماشینبض_زنˆ دور زدم Ùˆ سمت رانندپولک_های_احساسبهر_روز_پائیزه±Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

بخش بزرگی از یک پدر خوب بودن، همسر خوب بودن است! هنگامی که یک مرد، انرژی مثبتی به همسر خود منتقل کند، همسرش نیز این انرژی را به فرزندان منتقل خواهد کرد.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

اینکه بخواهید در هر بار معاشقه یک کار مشابه انجام دهید، خسته‌کننده یا حتی آزاردهنده می‌شود.


سعی کنید حرکات دیگری را هم امتحان کنید تا بتوانید شعله احساساتش را مشتعل کنید.

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و سوم
باید بگویم هیچ چیز در این دنیا قابل پیش بینی نیست جانم، روزی برای کسی در زندگی ات جان می دهی که تمام هستی ات را گره خورده در وجودش می بینی و روز دیگرچنان فرسخ ها از هم فاصله می گیرید که سکوت سرد این فاصله ها،یخ بندان زمستان را به یغما می کشاند... حسرتش اولین بهار سال است و دردش آخرین جمعه سال... همین قدر نزدیک و دور به هم... کنار هم جفت شدنش،همین قدر محال و نا ممکن!
پا پی رفتار عجیب و نسبتا سرد حامی نشدم..اما ضربه آخر و مهلک را وقتی چشیدم که موقع پیاده شدن از ماشین اش، دو دختر از هم ترمی های خودمان در چشمم زل زدند و یکی از آنها با صدای رسایی گفت: " چه رویی هم داره به خدا...نوبت این یکیه حتما"
دیگری پوزخند تحقیر امیزی زد و ادامه حرف دوستش را گرفت" این جور آدما از سگ هم کمترن، همینان که هزار جور کثافت کاری می کنن و وجهه ما رو خراب کردند..فکرشم نمی کردم یه همچین ظاهر خوب و باطن کثیفی داشته باشه"
دهانم باز مانده بود.از کنارم رد شدند. با من بودند یا کس دیگر؟؟!
حامی که تعجب و بهت را از نگاهم خواند با کلافگی دستی به موهایش کشید:
حامی- بشین باید بریم جایی
- ولی ..ما الان کلاس داریم..به اندازه کافی هم دیر کردیم
حامی- بشین آیلار یک جلسه نرفتن به جایی بر نمی خوره
اشاره ای به چهره متعجبم کرد: ظاهرا چیز هایی هست که تو نمی دونی ..بهتره هر چه زودتر بفهمی
کنجکاوی امانم نداد و مطیع وارانه به جای قبلی ام برگشتم..میدان دانشگاه را دور زد و دور شد... هر چه ازش می پرسیدم با سکوت مواجه می شدم. کمی بعد مقابل خانه ام نگه داشت و از توی داشبورد فلشی طوسی رنگ را به سمتم گرفت:
-من بهت Ø´Ú© نکردم شمیم.. دروغ چرا، تا حدی Ø´Ú© کردم..ولی امروز با حرفای اون دو نفر Ùˆ واکنش تو به بی گناهیت Ù¾ÛŒ بردم. کسی Ú©Ù‡ این بازی رو شروع کرده خوب بلد بوده Ú†ÛŒ کار کنه Ùˆ از Ú†Ù‡ راهی وارد بشه...نمی دونم زیر سر کیه..اما مراقب خودت باش...روز به روز داره بدتر میشه...داره به ضرر آبروت تو دانشگاه تموم Ù…ÛŒ شه...تقریبا نصف بچه ها این فیلم رو دیدند!ولی از طرف Ú©ÛŒ...ÙnabzezanÛŒ دونم!
- این چیه؟
حامی- Ù†Ú¯Ù… بهترنبض_زنودت ببین.. خودت از پسشپولک_های_احساس¨Øهر_روز_پائیزه فhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و سوم
بالاخره ماشین شهاب رو گوشه‌ی پایین کوچه پیدا کردم. سمتش رفتم و ریموت رو زدم و سوار شدم. هورسا با حس همدردی گفت:
- آخی طفلک، با این حال چطور می‌تونه مراسم بگیره؟ کس دیگه‌ای هم ندارن این مادر و پسر آخه!
اخم کردم و محکم گفتم:
- من هستم. ما هستیم. کمکش می‌کنیم. زنگ بزن به یکی از این تالارای طرف قراردادت واسه ناهار امروز رزروش کن. برای هفتصد نفر احتمالا، حالا کم و زیادش رو تا یک ساعت دیگه بهت خبر می‌دم. همه چی پای خودت. هر چی فکر می‌کنی لازمه هماهنگ کن امروز خاکسپاریه. من الان دارم می‌رم بهشت‌زهرا. تا قبل ظهر همه چی ردیف باشه‌ها.
استارت زدم و به دنده اتوماتش نگاه کردم. تا حالا پشت ماشین دنده اتومات ننشسته بودم. تماس هورسا رو روی اسپیکر گذاشتم و گوشی رو روی داشبورد. به دنده نگاه کردم و هم‌زمان به صدای هورسا گوش سپردم.
- نگران نباش. درسته کارم ازدواج آسانه، ولی زیادم فرق نداره. همه چی رو برات سریع ردیف می‌کنم. فقط هزینه‌هاش رو سریع بهم برسون.
بالاخره قلق دنده‌اش دستم اومد. ماشین رو آهسته از پارک بیرون آوردم و گفتم:
- نگران هزینه نباش. کارت شهاب که واسه خرج سفر دستم داده بود هنوز پیشمه. فعلا از اعتبار خودت مایه بذار، کارتو بهشت‌زهرا می‌دم دست خودت. فقط هورسا آبرومند باشه‌ها. در حد شان خانواده‌ی شادلو.
- نگرانش نباش. اون با من.
پشت سر ماشین حمل جنازه پارک کردم و گوشی رو هم از داشبورد برداشتم و کلام آخر رو گفتم:
- هورسا سوییچ پرایدو دادم دست مامان برات بیاره. ماشین زیر پات باشه سریع‌تر کارا رو پیش می‌بری.
- آره، قربون دستت خوب کردی.
رو‌به‌روی شهاب که مثلا پنهان از من اشکش رو پاک کرد ایستادم و با خداحافظی تماس رو قطع کردم.

نگاهی به گوشی که قطع کردم انداخت و گفت:
- ببخشید با این حالم همه‌ی زحمتا افتاد رو دوش تو.
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- دیگه این‌جوری نگو. تو هم عضوی از خونواده‌ی مایی. انقدر حق به گردن خونواده ما داری که حالاحالاها نشه جبرانش کرد. بریم؟
به راننده‌ی نعش‌کش Ú©Ù‡ پشت فرمون نشسته بود Ùˆ منتظر ما Ønabzezan¯ نگاهی کرد Ùˆ گفت:
- بریم. مامان Ù‡Ùنبض_زن±Ø¯Ù†ØŒ منتظر تو بودیم.پولک_های_احساس Øهر_روز_پائیزهت http://nabz4story.blogfa.com/

صفحه قبلی  1  2  3  4  5  6  7  8  9  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: