کانال تلگرام نبض زن @nabzezan

سامانه هرچیز:ارائه محتوای کانال های تلگرام
جستجو در تلگرام
💕🎀 نبض زن 💕🎀
تعداد اعضا:
203647
406394

‌
‌
تعرفه و شرایط‌ تبلیغات 😍👇
👇
‌https://telegram.me/joinchat/DQ4I9UAY86aK65-fegabBQ
‌
‌
کانال دوممون😍😍😍‌
@nabzemard
‌
‌

🔴غیر اخلاقی نداریم🔴
🇮🇷 تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷

‌

 مشاهده مطالب کانال 💕🎀 نبض زن 💕🎀

توجه: کلیه محتوای این سایت توسط کاربران و کانال های تلگرام درج شده است و سایت هرچیز هیچ مسئولیتی نسبت به آن ها ندارد

تو رابطه‌هاتون
گاهی بشینید روبروی هم،
ازهم گله کنید
ولی جواب همديگرو ندید
فقط به گفته‌های طرف مقابل⁧ فکر ⁩ کنید و رابطه رو بهتر کنید...

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و دوم
با دست لرزان یقه اش را در چنگم فشردم: نرو کیان، تورو خدا اینجوری ولم نکن..من هیچ کس رو ندارم..تو این دنیا دلم فقط به وجود تو خوشه
کوتاه آمد و کوتاه آمدم...گذشت و گذشتم... چه می شد اگر پای نفر سومی به این رابطه بند زده باز نمی شد؟چه می شد اگر با همین آجر های ترک خورده بالا می رفتیم اما دشمن دوست نمایم هرگز در زندگی ام پا نمی گذاشت؟! شاید حکمتی در پس تمام نبودن ها گنجانده شده بود..اما با تمام این اوصاف، تهش یک نفر بازنده بود ...!
****
مدتی همه در تکاپوی مهمانی اخیر بودند... بچه های دانشکده جشن تولد Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ خودمانی برای تولد ارسلان تدارک دیده بودند Ùˆ بهار از هر دوی ما قول شرکت در مهمانی ارسلان را گرفته بود...لا به لای این همه تنش های اخیر مورد خوبی برای Ú©Ù…ÛŒ استراحت بود..کیان قبول کرد Ùˆ برای فراهم کردن کادویی مناسب Ùˆ در خور Ùˆ هم چنین خرید لباسی مناسب مراکز خرید را زیر پا گذاشتیم وبهار را هم با خودمان همراه کردیم...خوشحال از Ú©Ù… شدن این سراشیبی ها بودیم... اما درست دو روز قبل از فرا رسیدن مهمانی، با کیان تماس گرفته شد Ùˆ سر پرستی توری گردشگری، به دلیل نبود جایگزین به کیان واگذار شد...از این خبر شدیدا ناراحت شدیم چرا Ú©Ù‡ باید به تنهایی Ùˆ بدون کیان در مهمانی حاضر Ù…ÛŒ شدم اما چاره ای نبود..باید مسئولیت را گردن Ù…ÛŒ گرفت...Ùˆ جای خالی Ùˆ نبود شیدا هم در محیط کار، به پررنگی این مسئله دامن Ù…ÛŒ زد. هرچند ته دلم در صدد به هم زدن Ùˆ نرفتن در جشن بود...اما خب بهانه ای نداشتم جز اینکه با بهار در جشن همراه بشوم. روز مهمانی با دلقک بازی های نیکی بی اندازه به همگی خوش گذشت Ùˆ هر کس از شدت خنده گوشه ای افتاده بود....هرچقدر ساعت رو به تاریکی Ù…ÛŒ رفت دلشوره ÛŒ یی دلیل من بیشتر Ù…ÛŒ شد. به حدی Ú©Ù‡ وسط رقص Ùˆ پایکوبی بچه ها خودم را به اتاق خواب رساندم، دستم روی شماره اش لغزید تا از خوب بودن حالش اطمینان حاصل کنم...سر Ùˆ صدا بی اندازه بود.. کیان مطمئنم کرد Ú©Ù‡ جای نگرانی نیست Ùˆ جایش را خالی کنم. اما این دلشوره لعنتی مدام دلم را Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ زد..بهار به زور دستم را Ù…ÛŒ کشید Ùˆ اجازه ÛŒ نشستن به من را نمی داد. باهم میان جمعیnabzezanاد Ú¯Ù… شدیم،احساس Ù…ÛŒ کردم ازبیس نبض_زند صدا گوشهایم کیپ شدپولک_های_احساس…Ûهر_روز_پائیزه Ùˆ http://nabz4story.blogfa.com/

‏تو انتخاب آدم‌هایی که کنارتون هستند، دقت کنید.
یکی از ملاک‌های شناساییِ شخصیت شما پیش دیگران، همین انتخاباتون هستند

🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و دوم
قفل سنجاق روسری‌اش رو سفت کرد. چادرش رو سر کشید و در همون حال گفت:
- آره مادر. تو غصه‌ی اینشو نخور. می‌رم خونه، هم حلوا درست می‌کنم، هم خرما گردو. بابات و مهرانم می‌فرستم دنبال کارای دیگه.
- نمی‌خواد مامان. شما فقط زحمت حلوا و خرما رو بکش سریع آماده شه. به هورسا زنگ می‌زنم می‌گم خودش هماهنگیای مراسمو انجام بده. به هر حال دفتر ازدواج آسان داره، حتما می‌تونه در عرض دو ساعت تالار و میوه و غذا رو هماهنگ کنه. اون از من و شما هم تجربه‌اش بیشتره.
کیفش رو از روی تخت برداشت و گفت:
- باشه مادر. منو تا یه جایی می‌رسونی؟
- باید برم بهشت‌زهرا مامان، دیر می‌شه.
دست توی کیف کردم و سوییچ پراید رو برداشتم و سمتش گرفتم و گفتم:
- اینم بده هورسا. بگو بیاد از جلوی بیمارستان برش داره، لازمش می‌شه.
سری تکون داد. گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود. مواظب خودت باش. خداحافظ.
بیرون رفتم. شهاب سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمش رو بسته بود. به خیال اینکه خوابه آروم پشتش قرار گرفتم و صندلی رو هل دادم که چشم باز کرد و نگاهم کرد.
- عه، بیداری؟
- می‌تونم بخوابم؟
آه کشیدم.
- کاش می‌تونستی!

شهاب رو به سردخونه‌ی بیمارستان بردم. در مدتی که اون مشغول شناسایی و امضای تحویل بود روی نیمکت فلزی جلوی در نشستم و شماره‌ی بابک رو گرفتم. با بوق چهارم جواب داد‌.
- مهرساجان، چرا نیومدی؟ اتفاقی افتاده؟
همین بود دیگه. انقدر بهش سلام نکرده بودم عادت سلام کردن رو از سر بابک هم انداخته بودم. آهی کشیدم و سر اصل مطلب رفتم.
- متاسفانه آره. امروز مادر آقای شادلو فوت شدن.
- ای وای، خدا رحمتشون کنه.
- بابکجان من وقت ندارم بیام تا کارخونه. کارخونه رو دست تو می‌سپرم. شماره‌ی راننده‌ها رو از آقای رشیدی بگیر یه زنگ بزن بگو بیان دنبال بچه‌ها. کار هم امروز تعطیل کن. با همون سرویس‌ها پاشین بیاین بهشت‌زهرا. البته هر کس خواست. هر کس نخواست هم می‌تونه بره خونه. ولی فردا بیان سر کار. ذکر کن حتما که فردا کار تعطیل نیست. به این کارگرای تنبل باشه کل چهل روز رو تعطیل اعلام می‌کنن.
- باشه عزیزم. خیالت راحت. نمی‌خوای بیام کمک؟
nabzezan…Ú© هست. تو همین کارو انجام بدی Ú©Øنبض_زن‡.
به ویلچر شهاب Ú©Ù‡ مپولک_های_احساسدهر_روز_پائیزه² Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی و یکم
حدس زدم بهار باشد...ولی او که کلید خانه را داشت؟
همین که در را باز کردم سر پایین افتاده ام خیره یک جفت کفش مشکی مردانه شد که عصبی و تیک وار روی زمین ضرب گرفته بود..
قلبم نزد..آمدنش را باور نداشتم..این بی خبر رفتن و آمدنش را هضم نمی کردم. به محض اینکه سر بالا کشیدم و دهان نگاهم با بی قراری، جز جز صورت اصلاح نشده اش را بلعید، سردی حالات صورتش رشته محبت را گسست واین طناب پاره شده، احساس شکسته ام را با تمام توان خفه کرد...
بدون آن که سلامی بینمان رد و بدل شود خودش را به داخل دعوت کرد... به چه جرمی خودش را انقدر بی رحمانه ازم دریغ می کرد؟
- بیا بشین باهات حرف دارم
بدون حرفی روی مبل نشستم..نگاه اجمالی به سر تا پایم انداخت. برایم مهم نبود که سه روز حمام نرفته ام، مهم نبود که از همان بدو ورود بوی مشمئز کننده عرقم بینی اش را چین داد..مهم نبود که برای اولین بار انقدر شلخته و کثیف مقابلش ظاهر شده بودم..اصلا او که بود دیگر چه چیزی مهم بود؟
- با بهار حرف زدم...چته تو؟
جواب دوستم را می داد و منی که این همه خودم را به آب و آتش زده بودم نه؟حسادت بود یا چیز دیگر؟؟
-چمه؟
- این چه مسخره بازی ایه راه انداختی... آدما رو علاف خودت می کنی و بدون اینکه یه خبر بهشون بدی تو چه وضعیتی هستی نشستی یه وجب جا زانوی غم بغل گرفتی؟
- دلم نمی خواست خبر بدم..دوست نداشتم خبر بدم
چانه ام لرزید؟ به درک!
- این چه وضع جواب دادنه؟اون بدبخت چه گناهی کرده که صد بار از نگرانی مرد و زنده شد؟
- چرا اینا رو به خودت نمی گی؟چرا نمی گی یه بدبختی یه گوشه سه روزه نشسته که یه خبر از تو بگیره؟چرا به خودت نمی گی یه شمیم بدبختی سه روز مرد و زنده شد از بس پیام و تماس و کوفت و زهرمار به توی بی فکر و بی عار زد؟
-....
- یه بار یه غلطی کردم هزار بار بکوبش توی سرم..تویی که برات مهم نیست من سه روز تو چه حالی ام و بدون یه خبر ول می کنی می ری بقیه به چه دردم می خورن؟؟
-...
-اصلا دلم نمی خواست جواب بدم..عشقم نکشید جواب بدم .. خوب کردم....بعد سه روز اومدی اینجا به جای اینکه یه خبر از من بگیری نگران دوست منی؟؟nabzezanªÙˆ فکر کردی من از خدامه ولت کنم Ùنبض_زن±ÛŒ ازت نگیرم؟ نه شمÛپولک_های_احساس Øهر_روز_پائیزهبØhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صد و یکم
کاغذی روی تخته‌شاسی چسبوند و تخته رو سمت شهاب گرفت.
- این فرم رو امضا کنید می‌تونید جنازه رو تحویل بگیرید.
شهاب تیز به زنی که مادرش رو جنازه خطاب کرده بود نگاه کرد و تخته‌شاسی رو محکم از دستش کشید. نخونده امضا کرد و به پرستار برگردوند.
زن بیچاره ناراحت از حرفی که به یک داغ‌دار درباره‌ی پیکر مادر مرحومش زده، باز گفت:
- خدا رحمتش کنه. جاش بهشته حتما، وقتی پسری به این خوبی تربیت کرده که برای نجات جونش از جون خودش گذشت.
صدای پوزخند شهاب غمم رو بیشتر کرد.
- فرقی به حالش نداشت. جونم رو پس زد تا زودتر تنهام بذاره.
چقدر باید می‌دادم تا این زن خفه شه؟ چقدر باید می‌دادم تا دیگه داغ شهابی عزیزم رو تازه‌تر نکنه؟
- این رسید رو به سردخونه تحویل بدید، پیکر مرحوم رو تحویل می‌دن. بازم می‌گم خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه.
- هست. کس دیگه‌ای رو ندارم که از دست بدم. بعدی خودمم.
جمله‌ی شهاب چنان تنم رو لرزوند که یک کلمه دیگه از دهن پرستار بیرون می‌اومد تلافی تموم اشک‌ها و غصه‌های امروز شهابم رو سر اون خالی می‌کردم.
ویلچر شهاب رو هل دادم و جلو رفتم. صدای گرفته‌ی شهاب اجازه نداد بیشتر از این توی دلم به پرستار بخت‌برگشته فحش بدم.
- مهرسا؟
- جانم؟
- می‌تونی هماهنگ کنی همین امروز خاکسپاری کنیم؟
کنار در اتاقی که خانم شادلو بستری بود و حالا صدای گریه‌ی مامان ازش شنیده می‌شد صندلی رو نگه داشتم و روبه‌روی شهاب ایستادم. گوشه شالم رو گرفتم و در حال پاک کردن خون دلمه بسته روی صورتش پرسیدم:
- نمی‌خوای زنگ بزنی اقوامت بیان؟
پوزخند زد.
- فکر نکنم بیان. به هر کدوم زنگ بزنم یه بهانه‌ای دارن، همون‌جور که برای بابا بهانه آوردن.
آهی که کشید آه از نهادم بلند کرد.
- باشه، هر جور تو دوست داری. صبر کن یه دقیقه به مامان بگم بره خونه حلوا آماده کنه.
دوباره پوزخند زد.
- بچگیام عاشق حلوا بودم، الان از حلوا متنفرم. باشه، برو من جایی نمی‌رم.
به طنز تلخ کلامش نخندیدم و داخل اتاق رفتم.
مامان روی صندلی همراه نشسته بود و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. آهسته صداش زدم:
- مامان
بلند شد و با دیدنم به سمتم اومد. بغلم کرد و شروع به مرثیه‌خونی کرد:
- بمیnabzezan واسه دل شکسته‌ی این بچه. بمیرÙنبض_زنسه غریبی‌ش. بیمرم وپولک_های_احساسŒÚهر_روز_پائیزه¢Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و سی ام
چنان محکم زد زیر دستم که به شیشه کوبیده شدم. نه تنها سرعتش را کم نکرد بلکه با همان چهره کبود پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. از ترس به گریه افتادم: کیان آروم تر
فریاد کشید: کیان چی؟؟؟...تو آدم نمی شی نه؟ منِ احمق رو بگو هر بار دل به دل تو میدم..گفتی برو دکتر گفتم باشه گفتی روانی گفتم اره هستم..گفتی امروز بریم رستوران اینم قبول کردم...تو دردت چیه اخه؟ می خوای اینجوری منو عذاب بدی؟؟؟ باهاش قرار گذاشته بودی که اینجوری منو آتیش بزنی؟
-تور و خدا آروم تر برو دارم سکته می کنم
- هوایی شدی؟تازه فهمیدی به درد هم نمی خوریم؟؟
جیغ کشیدم: داری چرت و پرت می گی...یواش برو
- کور خوندی شمیم و بالا بری پایین بیای من طلاقت نمی دم این و تو اون مغزت فرو کن
به یکباره گوشه خیابان محکم روی ترمز زد... جیغ لنت های لاستیکی که آسفالت را رد انداخت مغزم را ناخن کشید. بوق کشدار اتومیبل هایی که از کنارمان عبور می کردند وحشت و تشنج اعصابم را هزار برابر کرده بود... باید آرام اش می کردم..باید ...دکتر چه گفته بود؟؟
-کیان....
- اسم منو به زبونت نیار!گفتی یه بار اشتباه کردی..درد داشت...هرچند به زور!ولی بخشیدم! چون دوستت داشتــم!!گفتم خطا می کنی منم خطا می کنم..ولی چنــد بار؟؟چرا بـــازم؟ چرا امروز و این بار؟؟چرا جلوی چشم خودم؟؟؟این بار نمی دیدمت چند دفعه دیگه می خواستی قرار بـذاری؟؟؟ د اخه چی برات کم گذاشتـم؟؟؟!
به خدا قرار نذاشتم..خودش اومد کیان..به خدا اتفاقی بود-
-تو غـــلط کردی که وایسادی و چشم تو چشمش شدی ،تو بیخود کردی که راهتو نکشــیدی برگردی! خوشت میاد از بازی دادن من آره؟ خوشت میاد اینجوری می سوزم و آتیش می گیرم؟
طاقت شنیدن حرف هایش را نداشتم دستم را روی گوشهایم گذاشتم تا نشنوم مهری را که با حرف های سردش از روی قلبم خاموش می کرد.جیغ هایم عصبی بود:
-بســـه بســه دارم می گم تقصیر من نبود..دارم می گم اتفاقی دیدمش... من کی بازی ت دادم دیدی که قبل از تو بلند شدم تا برم..من دارم می سوزم لعنتی..مــن! من دارم با این رفتارای تو تو برزخ دست و پا می زنم ساکت شو کیان...بســـه!
سینه اش از خشم Ùˆ درد بالا پایین Ù…ÛŒ رفت، گلوی من هم Ù…ÛŒ سوخت...تمامش Ønabzezan±Ø§Ø±ÛŒ بود..کنش ها Ùˆ واکنش های تکراØنبض_زناما تنها چیزی Ú©Ù‡ میپولک_های_احساسیهر_روز_پائیزهکØhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت صدم
- اون بنده خدا که آرومه. دردش چیه؟ اون که پنج ساله منو تنها گذاشته. منم که به صدای نفسش دلم خوش بود. صدای نفسش هم ازم دریغ کرد. جونمو دادم برگرده، لج کرد و رفت. جون منو، پسرشو نخواست. من آرامش اونو بخوام؟ من فقط مادرمو می‌خوام. من تنها نمی‌تونم. من تنها نمی‌مونم. بگو مادرمو برگردونن.
مستاصل به مامان نگاه کردم. اما مادرم هم با تمام مادری‌اش طاقت سنگینی نگاهم رو نداشت، وای به سنگینی مسئولیتی که روی دوشم زار می‌زد. جلوی دهنش رو گرفت تا صدای گریه‌اش دوباره بلند نشه و به سمت یکی از اتاق ها دوید.
من موندم و شهابیی که بچه شده بود و مثل بچه‌های گمشده زار می‌زد و ازم مادری رو طلب می‌کرد که پنج سال پیش مرده بود و امروز فقط دیگه نفس نمی‌کشید.
باز پرستار پابرهنه وسط سردرگمی من پرید.
- دخترم بلندش کن ببریمش یه اتاقی. بیمارهای دیگه هم هستن، آرامش می‌خوان.
حق با پرستار بود. بیمارهای دیگه هم آرامش می‌خواستن. آرامش رو خدا فقط برای من و شهاب ممنوع کرده بود.
نیم‌خیز شدم و زیر بازوش رو گرفتم و کشیدم، اما بلند نشد. التماس کردم:
- شهاب جان، پاشو قربونت برم. پاشو عزیزم. خوب نیست این‌جور اینجا نشستی. زخمت باز می‌شه خدایی نکرده.
خواست بلند شه اما نیم‌خیز نشده پاهاش مثل دو تکه چوب خشک به هم پیچید و روی زمین افتاد.
صدای "یا حسین" گفتنم درست به اندازه‌ی نعره‌های شهاب وقت ورودم بلند بود.
روی زمین روبه‌روش زانو زدم و هراسان پرسیدم:
- چت شد یهو؟
سر بلند نکرد و فقط آهسته نالید:
- شروع کرده باز.
منظورش رو از این سوم شخصی که خطاب کرد فهمیدم. لب گزیدم که لبم به ناشکری باز نشه و رو به پرستار گفتم:
- یه ویلچر میارید لطفا؟
کنجکاو پرسید:
- ویلچر برای چی؟
نفسم رو پرحرص بیرون فرستادم. این جماعت باید توی همه چیز دخالت می‌کردن؟ با همون حرص توضیح دادم.
- گلین‌باره داره. اعصابش تحریک شده، حس از پاهاش رفته.
پرستار سری تکون داد و به مرد طوسی‌پوشی که دست شهاب رو گرفته بود گفت:
- آقای حسن‌زاده یه ویلچر بیار برای آقا.
حسن‌زاده باشه‌ای گفت و رفت. پرستار جوانی که گوشه‌ای ایستاده بود از پرستار مسن‌تر کناری پرسید:
- این که گفت مریضی بود؟
- آره. یه نوع بیماری عصبیه Ú©Ù‡ سیستم ایمنی بدÙnabzezan‡ اعصاب محیطی حمله می‌کنن Ùˆ بانبض_زنی‌حسی یا فلج موقت دپولک_های_احساس Ùهر_روز_پائیزه®Øhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و نهم
کف دستش گاهی عرق می کرد و با تمام وجود انگشتانم را می فشرد..با فشار خفیفی به دستش اطمینان را به جانش تزریق می کردم و متوجه می شدم که با اعتماد به نفسی هر چند کم...بهتر ادامه می داد. به هر حال..آن روز و آن نوبت به اتمام رسید.دکتر وقت مجددی را برای مراجعه داد و تاکید کرد که این ماجرا نیازمند حضور و سوالات مفصل تری برای اجرای پروسه درمانی است. از مطب که خارج شدیم..قطره ریزی از باران روی نوک بینی ام فرود آمد.
-داره بارون میاد
- این روزا بیشتر از همیشه توی وجودم بارون رو میبینم و حس می کنم
-سبک شدی؟
-سبک؟ می دونی از بین بردن دردی که برای همیشه تو ذهنت رد انداخته و وجب به وجب سلول های ذهنت از یاداوریش عذاب می کشن مثل چیه؟ مثل خاکشیری که با هر بار هم زدن تلاش داری تا روی اب نگهش داری اما بازم فایده نداره، نه تنها ثابت نمی مونه بلکه بعد چند ثانیه ته نشین میشه و به مسیراولش برمی گرده،تلاش برای ثبوتش همیشه بی فایده ست سرش را به سمتم چرخاند: این ماجرا هم دقیقا همینه،سبکم نمی کنه فقط دردمو پررنگ می کنه..
ترجیح دادم فعلا سکوت کنم،وقت برای چنین بحث هایی زیاد بود،الان به استراحت نیاز داشت.. بنابراین با گرفتن انگشت اشاره ام به سمت فلافلی بحث را عوض کردم - من گشنمه
با حرکتم که درست مثل بچه ها بود آرام و مردانه خندید و به سمت فلافلی حرکت کردیم.
****
نمی دانم نامش را چه بگذارم..بد شانسی یا نحسی اقبال، نمی دانم چرا هر زمان که همه چیز رو به بهبودی می رفت باید یک عمل سر زده ای، یک گرد باد غیر منتظره ای از راه برسد و ذره ذره غبار سردش را روی تنم حاکم کند... اسم اتفاق گذاشتن رویش زیادی برایش سبک بود،تمام وزن واژه هایش را در هوا معلق نگه می داشت.
درست روزی Ú©Ù‡ بیشتر از همیشه خوشحال بودیم،روزی Ú©Ù‡ با کیان دست در دست هم دیگر بعد از نوبت مشاوره مثل دو زوج عادی Ùˆ عاشق، به رستورانی در همان نزدیکی برای صرف نهار رفتیم.بعد از انتخاب غذا Ùˆ قبل از رسیدنشان،کیان از جا برخاست Ùˆ برای شستن دست هایش به سمت دستشویی رفت...چشم بسته بودم Ùˆ شیرنی این بهبودی را نفس Ù…ÛŒ کشیدم...Ú©Ù… Ú©Ù… همه چیز با خواست خدا Ùˆ تلاش او nabzezan¯ÛŒ Ù…ÛŒ شد. اما ای کاش در همان رویاÛنبض_زن±ÛŒÙ†ØŒØ¨Ø§ همان چشم بسØپولک_های_احساساهر_روز_پائیزه³Ûhttp://nabz4story.blogfa.com/

زن چنان بزرگ است،
که اشرف موجودات خداست.
تا حدی که یک گل،
او را راضی میکند،و یک کلمه،
او را به کشتن میدهد.


پس ای مرد، مواظب دل
یک زن باش.


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و نهم
در شیشه‌ای بخش رو چنان محکم کنار زدم که اگر به فنر متصل نبود شک نداشتم به دیوار پشت سر می‌خورد و صد تکه می‌شد و مثل ماتم‌زدگی شهاب هر تکه‌اش روی سرم می‌بارید و به تنم فرو می‌رفت.
وسط بخش روی زمین افتاده بود و اسیر بین دست قدرتمند دو مرد با نعره خدا رو صدا می‌زد و تمام پرستارها وبیمارهای بخش با چشم اشکی دورش حلقه زده بودن.
دستش رو از دست یکی از مردها بیرون کشید و از غفلت مرد استفاده کرد و محکم سرش رو به دیوار کوبید و انگار قلب من بود که کوبیده شد.
با ضربه‌ی بعدی به سمتش دویدم و ضربه‌ی دوم به سوم نرسیده روی زمین جلوش افتادم و سرش رو گرفتم مبادا باز بکوبه و خون بیشتر از این جاری شه.
انقدر داغون و خراب بود که هنوز متوجه من که سرش رو محکم توی بغل گرفته بودم مبادا به دیوار بکوبه نشده بود و با تقلا سعی می‌کرد مانع بین سرش و ضربه بعدی رو از میون برداره.
حتی نفهمیده بودم کی اشکم راه افتاده بود که بین گریه صداش زدم:
- شهاب. شهاب جان نکن. شهاب.
توی این دنیا نبود. انگار یه جسم خالی بود که نه می‌دید و نه می‌شنید.
سرش رو محکم توی دست گرفتم و به کاسه‌های خون به جای چشم‌هاش زل زدم و داد زدم:
- شهاب جان! منو ببین! شهاب!
باز ندید. باز نشنید. سرش رو تکون می‌داد و با تقلا سعی می‌کرد از دست من و مرد دیگه که هنوز محکم نگهش داشته بود خلاص شه. ترسیده بودم و نمی‌دونستم چکار کنم. آدم‌های دور و برم هم جز بلعیدن اکسیژن اطراف کمکی نمی‌کردن. از ترس چشم‌های به خون نشسته‌اش، از ترس جوی خون جاری روی صورتش که رنگ پوستش رو به قرمز تغییر داده بود هول شدم و محکم توی گوشش خوابوندم. بالاخره دست از تقلا برداشت و مبهوت به من نگاه کرد. مرد دوم با دیدن آروم گرفتنش دستش رو رها کرد و بلند شد.
لبم رو از درد ضربه‌ای که به صورتش نشونده بودم به هم فشار دادم و لابه‌لای اشکم این بار آهسته نالیدم:
- ببخشید عزیزم. ببخشید.
انگار تازه من رو دیده بود. با غصه بهم خیره شد و اولین قطره‌ی اشکش چکید. خودش رو توی آغوشم انداخت و داد زد:
- مهرسا رفت. جونمو بهش دادم. جونمو نخواست، کلیه ام رو پس زد Ùˆ رفت. انگار Ù†Ùnabzezanنگار من توی این دنیا تنهام. انگنبض_زن†Ù‡ انگار جونم به جوÙپولک_های_احساس¨Ùهر_روز_پائیزه. Ùhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و هشتم
-من اون روانی که تو ازم تو ذهنت ساختی نیستم شمیم..بفـــهم اینو
-من گفتم تو روانی؟یعنی هرکس که واسه درمان افکار عذاب دهنده ش وقت مشاوره می گیره روانیه؟
_داری همینو با رفتارات ثابت میکنی
-اخه کدوم رفتار؟جز اینکه میخوام مداواتو ببینم...این حقو ندارم به عنوان همسرت چیزی که مایه عذابته رو ازت دور کنم؟
سکوت کرد.. نرم شدم: کیان جان فقط بخاطر خودته،باشه؟
بازهم سکوت کرد:همین یه بارو نه نیار ..خب؟
-من دلم نمی خواد بیام،دلم نمی خواد هزاربار اون گسِ لعنتی رو برای خودم تکرار کنم...نمی خوام برچسب روانی بودنمو روی خودم بذارم می فهمی اینارو؟؟؟
-روزی هزار نفر مشکل تورو دارن اما تلاش برای بهبودشون به معنی روانی بودنشون نیست،تو فقط با یک روانپزشک مشورت می کنی تا جاییکه ریشه این شبهه هارو کاملا از بین ببری..اون دکترِ..با این مسائل بیشتر از من و تو آشنایی داره..بهتر از من و امثال من می تونه کمکت کنه...تو دوست نداری؟خوشت میاد من زجر بکشم؟
با صدای گرفته گفت: من نمی خوام تو عذاب بکشی...من بیشتر از تو اذیت می شم و کاری از دستم بر نمیاد، مهم ترین فرد زندگیم رو با کارای عجیب خودم از خودم می رنجونم و تو فکر می کنی که از این موضوع خوشحالم؟ولی نیستم شمیم به خدا که نیستم...
-مگه می شه فکر کنم از کارات عمد و اراده ای داری؟من بهتر از تو روی غیر عمد بودن کارات واقفم...مگه می شه ادم یک بخشی از وجودشو ناراحت کنه و از ناراحتیش خوشحال بشه؟
شربت را در دستش بازی بازی می داد: تو بگو چی کار کنم..خسته شدم..خودم هم خسته شدم...
-همین یک بار رو به حرفم گوش کن،بیا و روال درمانت رو شروع کن بذار کم کم خوب شی..باشه؟
جوابی نداد...بهتر بود تنهایش می گذاشتم تا با خودش کنار می آمد. احتیاج به کمی فکر داشت
****
کیان بالاخره بعد از اصرارهای مکرر من پذیرفت تا حداقل برای یک جلسه به روان پزشک مراجعه کند.. Ø·ÛŒ تماسی با منشی دکتر صابری Ùˆ موافقت برای تاریخ موردنظر Ùˆ اغاز روند درمان، را اطلاع دادم. یک هفته به سرعت سپری شد Ùˆ در ساعت مقرر شده، من Ùˆ کیان دوشادوش هم وارد مطب شدیم. نگاه مراجعه کنندگان خیره ما دو نفرمی شد Ùˆ همین کیان را برای جلو رفتن به تعلل Ù…ÛŒ انØnabzezan®Øª
دستش Ú©Ù‡ توی دستم بود را، به معÙنبض_زن اطمینان فشردم Ùˆ به پولک_های_احساسهر_روز_پائیزهرØhttp://nabz4story.blogfa.com/

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و هشتم
به تقلید از هورسا به آغوشش پریدم و محکم بغلش کردم.
- بابایی
موهام رو بوسید و گفت:
- جان بابایی؟ قربون دخترم برم نه سلام کردن بلده نه خداحافظی.
خندیدم و از آغوشش بیرون اومدم.
هورسا چمدونم رو دنبال خودش کشید و در حال رفتن به سمت اتاق مشترکمون گفت:
- فیلم هندی تموم شد. بیا برو لباستو عوض کن شام بخوریم.
گونه‌ی بابا رو بوسیدم و از آغوشش بیرون اومدم و در حال سرک کشیدن به سالن پرسیدم:
- مامان کو پس؟
بابا پای تلویزیون نشست و جواب داد:
- سر شبی رفت بیمارستان.
خمیازه‌ی وحشتناکم دست خودم نبود.
- بیمارستان واسه چی؟
بابا غرق فوتبالش شد و دیگه اهمیتی نداد. به جاش صدای هورسا از داخل اتاق بلند شد.
- همراه خانم شادلو دیگه.
به اتاق رفتم و با تکیه به چهارچوب در پرسیدم:
- هنوز بستریه مگه؟ یه هفته گذشته، تا الان باید مرخص می‌شد.
هورسا چمدون رو روی تخت گذاشت و درش رو باز کرد و در حال بررسی چمدون به دنبال سوغاتی‌اش جواب داد:
- خود شادلو که مرخص شده. مادرش ولی انگار حالش خوب نبود، هنوز بستریه.
چهارچوب در رو گرفتم که از خستگی غش نکنم و باز پرسیدم:
- چرا آخه؟ عملش که می‌گفتن موفقیت‌آمیز بوده.
جیب جلوی چمدون رو باز کرد و گفت:
- نمی‌دونم. مامان یه چیزایی گفت نفهمیدم. نگرانی زنگ بزن از خودش بپرس.
گوشی موبایل رو از جیبم بیرون کشیدم و در حال شماره گرفتن خیال هورسا رو راحت کردم.
- نگرد اینو. مال تو رو گذاشتم تو کیف دستیم که نشکنه. یکی از این گوی‌های موزیکال گرفتم برات.
خوشحال بالا پرید و سمتم دوید. گونه‌ام رو بوسید و پاچه‌خواری کرد.
- قربون خواهر خوشگلم برم که سلیقه‌ی من دستشه.
دوان‌دوان به دنبال کیفم از اتاق بیرون زد و صدای زن پشت خط که می‌گفت در حال حاضر قادر به پاسخگویی نیست با جیغ خوشحالی هورسا و تشر ساکت باش بابا قاطی شد.
بی‌خیال مامان گوشی رو روی میز گذاشتم و حوله‌ام رو از چوب‌لباسی پشت در اتاق برداشتم. انقدر احساس کوفتگی راه توی بدنم مونده بود که تا دوش نمی‌گرفتم خواب راحت نداشتم و انصافا هم که بعد از دوش چه خواب راحتی رفتم.
سرم به بالش نرسیده خواب چشمم رو گرفت.
صبح با صدای زنگ آلارم گوشی از خواب بیدار شدnabzezanˆØ§Ù‚عا من زندگی‌ام رو مدیون سه نبض_زنراع مهم بشر بودم. اوپولک_های_احساس دهر_روز_پائیزهÙhttp://nabz4story.blogfa.com/

همه چیز را در زندگی مشترک مشخص و طبقه بندی کنید و اگر درباره موضوعی از همسر خود کدورت دارید در یک موقعیت مناسب با او صحبت کنید.


🎀 @nabzezan 👸

💕🎀 نبض زن 💕🎀

رمپولک_های_احساس_های_احساس

قسمت دویست و بیست و هفتم
به سرعت لبخندم از بین رفت: بازم؟ من چند بار تا حالا چیزی ازت پنهون کردم؟
-شمیم بدم میاد از اینکه سعی می کنی گولم بزنی،احساس بچه ای رو دارم که مادرش به زور دستشو می کشه و از وسیله دوست داشتنی مورد نظرش دورش می کنه
-من از حقیقت دورت نکردم
-ولی سعی داری به بهترین نحو اینکارو انجام بدی...این مقدمه چینی ها چه معنی ای می ده؟
-قرار نیست با لحنت و حرفات منو بسوزونی کیان،من گناهکار نیستم،من دارم برای بهتر شدن هر چه بیشتر چیزهایی که تا حالا پیش اومده تلاش می کنم و انتظار دارم تو هم تلاش کنی و پا به پام بیای...
با کلافگی جواب داد: پس وقتی ازت می پرسم دکتر این وسط چه نقشی داره سعی نکن دست به سرم کنی و چیزی که می خوام رو ازم مخفی کنی...سعی کن مستقیم و بی مقدمه چینی جوابمو بدی
شربتم را کنار گذاشتم: من حاشیه نرفتم، از حقیقت دورت نمی کنم و قرار هم نیست بهت دروغ بگم...هرکاری می کنم بخاطر خودمون و قبل از خودمون به خاطر خودته... می پرسی دکتر چرا؟باشه..هم خودت هم من می دونیم که این سوال پرسیدن های مداوم تو بی دلیل نیست...درسته؟
- باز شروع کردی؟؟باز این بحث مزخرف رو پیش کشیدی؟؟؟
-کیان.داد نزن...بگو درسته یا نه؟
- نه نیست...
-ولی از نظر من هست. هیچ مردی انقدر همسرش رو تو منگنه قرار نمی ده
- من تلاش می کنم تا زندگی ای رو واست درست کنم که لیاقتش رو داری تا سختی نکشی ولی تو داری هی گند می زنی به آرامش اعصاب من
دکتر امروز چه گفته بود؟گفت بنای مخالفت نگذارم؟ گفت هی با او کل کل نکنم و در برابر پرخاشگری هایش صبر پیشه کنم او را متوجه اشتباهش کنم... گفته بود به او اطمینان بدهم که برایش یک دوست هستم...اره خودش بود
- تو درست می گی..حق داری...من معذرت می خوام که اگه با حرف هام تو رو رنجوندم یا کاری کردم که آرامشت به هم بخوره. ولی من کنار تو آروم می شم..دلم نمی خواد فکر کنی سعی دارم این جو رو به هم بزنم.
-....
-کیان جان، یه موضوعی آزارم می ده که باید باهات در میون بذارم...تو با شک های بی جات داری زندگی رو واسه من سخت تر می کنی...هم خودت هم من خوب می دnabzezanیم که تو از یه اختلال رنج می بری نبض_زنمان نکن..می دونم که پولک_های_احساسبهر_روز_پائیزهی
http://nabz4story.blogfa.com/

"خانمـت رو ببیـن و تحسینش کـن"

🍃 وقتی خانوم‌ها تغییری در خونه یا ظاهر خودشون ایجاد می‌کنند؛ انتظار دارند دیده بشن. انتظار دارن عکس العمل شما رو ببینند.

👈 تحسین Ùˆ توجه شما احساس زنده بودن Ùˆ مورد اهمیت بÙnabzezan 👸

رمهر_روز_پائیزهوز_پائیزه

قسمت نود و هفتم
تمام این خرج‌ها و هدیه‌ها و زیرمیزی‌ها به اون نگاه خشمگین و متعجب گودرزی تو دادگاه وقتی کارکنان خودش رو علیه‌اش دید می‌ارزید.
چنان سر و صدایی کرد و خط و نشون کشید و تهدید کرد که قاضی عصبی شد و از اتاق بیرونش کرد‌. و حکم پرداخت خسارت به شهابطب و فسخ قرارداد رو به وکیلش ابلاغ کرد.
حکم رو که به دستم دادن انگار دنیا رو داده بودن. حالا می‌تونستم با خبر خوش پیش شهاب برگردم.
از اتاق قاضی که بیرون اومدم گودرزی رو دیدم که روبه‌روی در اتاق نشسته بود و خون خونش رو می‌خورد. من رو که دید به سمتم اومد و داد زد:
- کار خودت رو کردی؟ خوشحالی الان جوجه؟ کارمندمم بر علیه‌ام کردی؟ الان تو دلت عروسیه؟
لبخند حرص‌درآری روی لبم نشوندم و با لحن حرص‌درآرتری گفتم:
- نه از جیب من می‌رفت، نه پدرکشتگی با تو داشتم. فقط دلم به حال اون بیمارای بدبختی که از کالای تو استفاده می‌کردن و نمی‌دونستن حکم مرگشون رو امضا کردن می‌سوخت که خواستم در کارخونه‌ات رو تخته کنم. اینو بدون این ره که تو می‌رفتی به ترکستان هم نبود. کل مجوز اون کارخونه و پروانه‌ی بهداشت و مهر استانداردش که الان باطل شده در خدمت تولید کالای با کیفیت برای بیمار بود، نه درآوردن پول و فرستادنش تو جیب امثال تو.
دستش که برای کوبوندن توی دهن من بالا رفته بود رو بابک توی مشت گرفت و پیچوند.
- یه بار این کارو کردی چیزی بهت نگفتم. فکر کردی بی‌کس و کاره هر بار دست بلند می‌کنی که بزنی؟ دستت رو قلم می‌کنم یه بار دیگه رو این زن بلند شه.
چشم‌غره‌ای به بابک رفت و با یه حرکت مچش رو از دست بابک آزاد کرد. بی‌حرف سمت وکیلش رفت و مشغول گفتگو شد. من هم سرشار از غرور بابت حمایت بابک دوشادوشش برای خروج از دادگاه به سمت راه‌پله رفتم که صدای داد گودرزی توی گوشم نشست.
- پس من واسه چی به تو پول دادم بی‌عرضه؟
روز از این قشنگ‌تر هم خدا آفریده بود؟ هم دادگاهم رو برنده شده بودم، هم حمایت بابک رو داشتم Ùˆ هم لج مردی رو درآورده بودم Ú©Ù‡ به چشمم منفورترین مرد دنیا بود. شاید حتی از الیاس منفورتر. کسی Ú©Ù‡ برای پر کردن جیب خودش به بیمارهای بستری روی تخت بیمارستان هم رحم نمی‌کرد رو اصلا Ù…ÛŒnabzezan´Ø¯ گفت مرد؟!

***
این‌بار Ú©Ù„ مسیر تØنبض_زنران رو بیدار بودم. Ø®Øپولک_های_احساسÛهر_روز_پائیزهوÙhttp://nabz4story.blogfa.com/

زن، بایـد شـادی آفریـن خانه باشد...!

سنگ صبور خانه، زن است و همیشه بایستی نبض عواطف و جو اخلاقی خانه را معتدل نگاه دارد.

پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) زنی را شایسته و پرسود دانست که هرگاه مرد به او نگاه کند، شادمان شود.

nabzezan 👸

صفحه قبلی  2  3  4  5  6  7  8  9  10  صفحه بعدی
بستن
آدرس پست:

نوع گزارش تخلف:

متن گذارش: